فیلم های جشنواره‌ای هیچ نفعی برای سینمای ما نخواهند داشت/ امام(ره) همه چیز ما بود | نیمرخ

فیلم های جشنواره‌ای هیچ نفعی برای سینمای ما نخواهند داشت/ امام(ره) همه چیز ما بود

به گزارش سینماپرس، «مسعود جعفری جوزانی» یکی از فیلسمازانی است که نامش با دهه پر شکوه شصت در سینما گره خورده است. دهه ای  که شور سلحشورانه ای در تولیداتش موج می زد. قهرمانان سینمای دهه شصت از جنس مردم بودند و شکوه سینما رفتن با شیر سنگی ها ، دل و دشنه ها و جاده های سرد معنا پیدا می کرد. این گفتگو صرفا بازنشر داده می شود که مجموعه دیدنی در چشم باد هم اکنون از شبکه «آی فیلم» در حال پخش مجدد است و سریال در بازپخش حتی مخاطبان فراوانی دارد.

بنده را به خاطر برخی سئوالات کلیشه ای ببخشید نسل عوض شده است و در این تغییر سریع چند نسل ها  و عدم فیلمسازی شما در طی ۱۷ سال اخیر  ،جنابعالی را نسل چهارم و پنجم بیشتر با سریال «در چشم باد» می شناسند .نسل تبلتی و اپلیکشن های مدرن، خاطره ای زنده از دیدن فیلم شیر سنگی روی پرده سینما ندارد. مشتاقانه می خواهم گذشته را مرور کنیم، آنهم به روایت خودتان . شاید نسل شما اگر با جان فورد  و هاکس خاطره های فراوان دارد اما ما دهه شصتی ها  با شیر سنگی و جاده های سرد خاطرات خوشی داریم ، با علیار و نامدارخان بزرگ شدیم. آنچه هم در سریال چشم باد می بنیم شباهتی عجیب به تاریخ دارد که خود در آن زیسته اید و تجربه اش کرده اید. آن روزگاران چگونه روزگاری بود؟

آن روزها آدمها (از نگاه ما کودکان) به نوعی از زندگی بزرگتر بودند. دلایل مختلفی هم دارد، شاید آدمهای آن روزگار شکمشان سیرتر بوده یا شاید چون قانع تر بودند از زندگی بزرگتر بودند. البته آدمهای آن روزگار از زندگی فقط توقع خوردن و خوابیدن نداشتند و خودشان را در کوران زندگی می دیدند و برای من هم خیلی جذابتر بودند و من با این نوع خاص افراد، بزرگ شدم.

شما وقتی صبح که هنوز هوا تاریک و روشن است از خواب بیدار می شوید و صدای هی کردن گله گوسفندان را می شنوید و هر خانه ای ، گوسفندانش را بیرون می آورد و به دست چوپان می سپرد، صدای بع بع گوسفندان  در فضای گرگ و میش صبحگاهی می‌پیچید، زنانی که در حال پخت و پز بودند، بوی نان داغ که از تنور بر می‌خواست و تو دست و صورتت را آب می زنی و می نشینی کنار تنور و یک تکه نان داغ می گیری و می خوری، تمام این اتفاقات در روحیه هر کسی تأثیر می‌گذارد. اغلب  اسباب بازی‌های ما  عناصر طبیعی بودند. چنین زیستی ،روی شکل گیری پرسوناژ هر فردی تاثیر شگرفی می‌گذارد. اسباب بازی های ما چه بود؟ با اسب بازی می‌کردیم یا سنگی گرد کرده (کلو) درست می‌کردیم و مثل همان تیله شیشه ای که قدیمها  اسباب بازی لوکس محسوب می‌شد، دستاویز ما برای بازیهای کودکانه بود. تیله‌هایمان را  با سنگ درست می‌کردیم، یعنی سنگهای کوچک را به هم می‌سابیدیم تا گرد شود و تیله بازی کنیم ولی درشت بودند. یا مثلا گردوهایی که در دایره ای می‌چیدیم و با یک گردوی دیگر به آنها ضربه می‌زدیم.

مثلا نگاه می کردیم که مورچه ها چطور کار می‌کنند؟ وقتی کمی آب در لانه مورچه می‌ریختیم و همه مورچه ها از لانه بیرون می‌آمدند ، می‌دیدیم یک تعداد مورچه های عجیب با سرهای بزرگ هم از لانه بیرون می‌آمدند و می‌دانستیم آنها سنگ شکن هستند و کارشان باز کردن سوراخ در زمین است، همه این فعالیت های در قالب بازی های طبیعی برای ما در آن روزگار  لذت بخش بود. وقتی بهار می شد، گله سبزه قبا ها می‌آمدند. سبزه قباها فوجی از پرندگان مهاجرند که در بهار از راه می‌رسیدند، پرندگانی که زیر شکمشان سبز بود و تماشای پرواز دسته جمعی آنها خیلی لذت بخش بود. خانه های آن موقع بدون استثنا، گِلی بودند. حتی منزل شازده هم گِلی بود. یعنی خاک رس بود و کاه! وقتی که باران می بارید عطر عجیبی از خاک و گِل در فضا پخش می کرد. در قدیم اگر کسی غش می کرد یک تکه از این کاهگل را از دیوار می‌کندند و با آب خیس می کردند تا از بوی معطر آن به هوش بیاید.

این احساس خوب در نسبت با طبیعت جوزان را هیچگاه فراموش نمی کنم. مثلا اگر به من بگویند از کودکی‌ات تصویری که به یاد داری نام ببر، من می گویم من و برادرم در بهار داشتیم به صحرا می‌رفتیم ، فکر می‌کنم حوالی اردیبهشت ماه بود. وقتی می‌رفتیم ، ناگهان باران شدید و ناگهانی رگبار شروع شد، ما می‌رفتیم زیر درگاهی؛ درگاهی ها معمولا دو تا سکّو داشت (سکوی سنگی). ما می‌رفتیم آنجا که خیس نشویم، باران رگباری خیلی زود تمام می‌شد. وقتی قطع شد یک نگاهی کردم و تصویری در آن لحظه به چشمم آمد که تا پایان عمرم، فراموش نخواهم کرد، دیدم تا چشم کار می کرد صحرا بود و کوههایی به رنگ بنفش و آبی. دیوار کاهگِلی که سمت راست ما بود، دیواری بود که دور باغی کشیده بودند و یک تکه از آن ترک خورده بود و گلهای رز (که به آن گُل باغ می گفتیم) از آن ترک دیوار بیرون آمده بودند و در این باران، گُل‌های زرد باز شده بودند و عطر کاهگل و عطر این گلها (گلها پرورشی که نبودند و به صورت طبیعی عطر زیادی داشتند) فضا را پر کرده بود .همه گلها ، چه زرد و چه قرمز و چه گل های محمدی همه عطرآگین بودند. الان گلهایی می خریم که عطر ندارند چون پرورشی هستند و به صورت ژنتیکی روی  آنها کار شده است.  تصویری که در ذهن من مانده است، پهنه وسیعی از دشت های گل گاوزبان پراکنده است که  لا به لای آنها گل های شقایق روئیده بودند . مجموعه این عناصر ، تمام تصاویر در ذهن من مانده است.

همه این تصاویر ،لانگ شات های فیلم های شما هستند.یعنی طبیعت گرایی خاص شما در فیلم‌هایتان برگرفته از همین فضاست. آیا تصاویر جاودانه دیگری را در ذهن دارید؟

اگر از من بخواهندتصویر جاودانه دیگری را به خاطر بیاورم باید به  کاهریزی که قنات بود ،اشاره کنم. آب به پهنای حدودا ۲۰ متر در خروش جاری بود  و تا کمی بالاتر از قوزک پا، آب کاملا زلالی جریان داشت، مادرم را به یاد دارم که چادر گل باقالی اش را به کمر بسته بود، در این آب زلال، خیار پهن می کرد. آن موقع به گردن ما نخ می بستند و یک تکه نمک به آن وصل می کردند (به آن می گفتند دل نمک) وقتی سنگهای نمک را می کوبند در داخل آنها فقط یک تکه نمک وجود دارد که شفاف ترین بخش نمک است، به آن می گفتند «دل نمک»! آن را سوراخ می کردند و به گردن ما می بستند که هرموقع می خواستیم میوه ای یا خیاری بخوریم، به آن دل نمک می‌مالیدیم و می‌خوردیم! مادرم خیاری را از داخل آب برداشت و نصف کرد و نصف آن را به خواهرم داد و نصف آن را به من داد. ما هم این دل نمک‌ها را به آن خیار می‌مالیدیم و می‌خوردیم.

*همه تصاویر گذشته را خوب به یاد دارید. روستای جوزان چه جور جایی بود؟

بهرحال این تصاویر از ذهن من پاک نخواهد شد. روستای جوزان تماما کاهگِلی، بسیار زیبا بود و معماری فوق العاده‌ای داشت. درست در وسط روستا، یک میدان بود. یک طرف آن تکیه ای بود که پدربزرگ من ،احدخان چگینی (طرف مادری‌ام چگینی هستند) تکیه ای را وقف کرده بود که هم تکیه بود و هم مسجد. تمام مراسم‌های مذهبی آنجا برگزار می‌شد ، حتی یک مسجد با گنبد و بارگاه نداشتیم، تنها چیزی که نشانه این تکیه بود، یک گنبد کوچک بود که با کاهگل روی آن درست کرده بودند که با سایر بناها فرق می‌کرد و بزرگتر از بقیه بود. در یک سوی میدان، این تکیه قرار گرفته بود به اضافه یک درخت کهنسال که وقتی چندوقت قبل رفتم جوزان، با کمال تاسفم دیدم آن را بریده‌اند، خیلی گریه‌ام گرفت. کل آن منطقه را پدربزرگ من وقف کرده بود، تازگی ها مسجد ساخته بودند، منتها معماری‌اش خوب نیست ،چون آن میدان قدیمی‌ را از بین برده‌اند. بهرحال در قدیم آن میدان، مرکز تمام آئین های مذهبی بود. هر آئینی در این میدان برگزار می‌شد. اگر کسی فوت می‌کرد  از این مکان تشییع می‌شد،در واقع یک مرکز تجمع بود و محل ارتباط برقرار کردن مردم با هم بود. آن درخت توت کهنسال هم برای من خاطره بود چون من دیدن سبزه قبا را روی آن تجربه کرده بودم.

نمی‌دانم چرا باید درختی که چندهزار سال قدمت آن بود را ببرند! نمی‌دانم!نمی‌دانم … ! در هیچ منزلی در طول روز بسته نبود، همه درها باز بود، یعنی شما منزل هرکسی که می خواستی، می‌رفتی. هیچکس در حیاطش را نمی‌بست. صبح درها را باز می‌کردند و شبانگاهان بسته می‌شد. این هم از آن دسته اتفاقاتی است که موید ارتباط مردم با یکدیگر است. یعنی لازم نبود شما در بزنی تا کسی در را باز کند، در باز بود و وارد می‌شدی. مثلا ما وقتی قایم باشک بازی می‌کردیم در خانه همسایه ها قایم می‌شدیم از پشت بامها به خانه هم می‌رفتیم و هیچ مسئله ای نداشت.

 

*این حالت زیست صمیمانه و گروهی مردم در «یک مرد و یک خرس» پدیدار می‌شود ،شاید «یک مرد و یک خرس» خیلی شهری به نظر آید اما  متاثر از زیست زیبای روستایی است. همان زندگی جمعی با نشاطی است که توصیف کردید در فیلم مذکور نمود دارد. آیا شما دلتنگ همان سبک زندگی زندگی خاص و دسته جمعی هستید؟

انسان ها موقعی معنا پیدا می‌کنند که به صورت اجتماع زندگی کنند و همدیگر را بشناسند. من الان در آپارتمان های شهرک غرب، پردیسان، زندگی می‌کنم. روزهای اول که رفته بودم آنجا برایم خیلی عجیب بود که ساکنین آپارتمان خبر نداشتند در واحد کناری ، چه کسی زندگی می‌کند! من برای اینکه این قانون کسل کننده شهری را بشکنم ، هر روز که از منزل بیرون می آمدم هرکس را که می‌دیدم سلام و علیک می‌کردم! به تدریج همه با من سلام و علیک کردند و شاید هیچکدامشان هم نمی‌دانستند اسم من چیست .ولی همین کار آغاز رابطه گرفتن بود! یعنی دیدن هم و سلام کردن می تواند شروع کننده‌اشنایی باشد.

کشور ما مثل هرکشور دیگری به سوی صنعتی شدن گام بر می‌دارد ،اما هیچگاه اقدام عاجلی برای تزریق سنت ها به این رود خروشان مدرنتیه،انجام نداده‌ایم. اولین چیزی که از صنعتی شدن آموختیم ،نشناختن یکدیگر است.

*این اعتراضاتتان نسبت به وضعیت اجتماعی شهری، در فیلم «بلوغ» تصویر کردید.

دقیقا در «بلوغ » همه انگاره های غلط ضد روابط انسانی پشت این سنگ، سیمان و شیشه شهری پنهان شده‌اند. تو دقیقا حس کردی. اصلا در این فیلم میزانسن به گونه ای بود که گویی هیچکس را نمی‌بینی و همه را در شیشه می‌بینی و بعد خود آدمها را می‌بینی. آدمها در آن گیج هستند، سوا و جدا افتاده. این جدا افتادگی است که باعث بیچارگی ما شده‌است. کشور ما مثل هرکشور دیگری به سوی صنعتی شدن گام بر می‌دارد ،اما هیچگاه اقدام عاجلی برای تزریق سنت ها به این رود خروشان مدرنتیه،انجام نداده‌ایم. اولین چیزی که از صنعتی شدن آموختیم ،نشناختن یکدیگر است. تمام جنایات عجیب شهری که به وقوع می پیوندد، در اثر عدم شناخت است چون اگر ما سنتهای خود را حفظ کنیم و یکدیگر را بشناسیم، میزان جنایت پایین می آید، میزان ارتباط بالا می‌رود .

وقتی آدمی نمی تواند ارتباط برقرار کند ، روانی می‌شود! در گذشته، هیچکس تنها نبود، حتی اگر کسی بود که از نظر ذهنی با دیگران تفاوت داشت، با شوخی هایی که با این فرد می‌شد، او را در جمع خود می‌کشیدند، یعنی وارد جمع می‌شد، چون اسم داشت، او را می‌شناختند.زیست شهری و روستایی در گذشته به صورتی بود که افراد یک محل با یک دیدار کوچک ، همدیگر را می‌شناختند.مشکل کلان شهرهایی که در جامعه مدرن به وجود می آید، فقط این نیست که ما مجبوریم در آپارتمان زندگی کنیم، (اشکالی ندارد که در آپارتمان زندگی می‌کنیم) اما می توانیم یکدیگر را بشناسیم. شما در مجموعه آپارتمان هایی که در ایران ساخته شده‌ است دقت کنید (که اکثرا هم دعواهای عجیب و غریبی در آنها پیش می آید) مثلا برای تعویض یک لامپ در راهرو دعوا می‌شود! حداکثرجلوگیری هر التهابی دریک آپارتمان ،خلق فضای  مدیریتی در آپارتمان است که این مدیر هم حداقل کاری که می‌کند این است که مدام قیمت ها را بالا می‌برد که بتواند لامپ ها را به موقع تعویض کند، یا راهرو را رنگ کند، معمولا در شادی ها و غم های یکدیگر کمتر شریک می‌شویم. ما روانشناس در گذشته نداشتیم، چون نیازی نداشتیم. اگر کسی دلش می‌گرفت، دم اولین قهوه خانه ای که می‌رسید ، داستان غصه هایش را برای سایرین تعریف می‌کرد. اگر با خانمش دعوا کرده بود یا زنی با شوهرش دعوا کرده بود، دم کاهریز یا جای دیگر همدیگر را می‌دیدند و حرف می‌زندند” خب چطوری”؟ هیچی! در گذشته مردم در مجامع عمومی همدیگر را می‌دیدند ،به ۵ دقیقه نگذشته بود که کل داستان زندگیش را هم گفته بود و تخلیه شده بودند، در واقع همان کاری که یک روانشناس امروزه برای ما انجام می‌دهد! شما دارید خودتان را درمان می‌کنید و داستانت را برای کسی بیان می‌کنید، سبک می‌شوید چون برای یک نفر حرف زده‌اید. در گذشته، جامعه ما راحت بود چون همه با هم حرف می‌زدند، درد دل می‌کردند، آقا من امروز گیرم، فلان گرفتاری را دارم. اگر کسی مشکل داشتند در همان تکیه یا مسجد با هم پچ پچ می‌کردند، مشورت می‌کردند و مشکل حل می‌شد.

*چه سالی آمدید تهران؟

من از پنج سالگی تهران بودم و اولین بار در سرچشمه سکنی گزیدیم(اواخر سال ۱۳۳۲، من در سال ۱۳۲۷ به دنیا آمده‌ام) یعنی نزدیک عید بود که به تهران آمدیم یعنی عید ۱۳۳۳ .

*چرا؟

چون پدرم زندان بود ما به تهران آمدیم. بالاخره در سال ۱۳۳۲، هشت نفر کشته شدند.

*در روستای جوزان؟

بله در آن جا منطقه درگیری‌هایی سیاسی خاصی اتفاق  افتاد که طی آن عده‌ای کشته شدند و پدر ما هم بهرحال سرکرده بود و او را دستگیر کردند.

* پدر محترم شما سیاسی بود!

آن زمان انواع احزاب در جوزان وجود داشتند. از حزب توده تا احزاب دیگر (مثل همه جای ایران). مثلا یادم هست در مقطعی که خیلی کوچک بودم و خیلی هم ترسیده بودم، در خانه مان پچ پچ می‌کردند که قرار است منزل ما را غارت کنند. پدر من آن موقع تهران بود، یک اتومبیل دودج ۲۷ (Dodge ) داشت که در مسیر جوزان به تهران رفت و آمد می‌کرد. پدرم از تهران برگشت.

شرایط این برخوردها به صورتی بود که پدرم دو نفر را در خانه خودمان بزرگ کرد که پدرهایشان کشته شده بودند و مثل برادر در کنار ما بزرگ شدند . هم طایفه ای های ما بودند و به همین دلیل پدرم آنها را به خانه ما آورده بود و ما به آنها عمو می‌گفتیم (داداش نمی‌گفتیم). یکی از آنها یوسف بود و دیگری چون در عید قربان به دنیا آمده بود به او حاجی می‌گفتیم، هنوز هم اسمش را نمی‌دانم!

بعدها که آمدیم تهران خیلی به ما کمک کرد و مثل یک برادر بزرگتر برای ما بود. پدرم که از تهران برگشته بود به یوسف گفت که یک شصت تیر بردار و بگذار بالای پشت بام که اگر کسی رد شد، او را بزنیم .شب تا صبح کشیک می‌دادند. در آن زمان اوضاع اینگونه بود، مثل همه جای ایران، ایران در سال ۱۳۳۲ در بحران بود. بهرحال جنگی شد، هرچند آن جنگ هم خیلی جالب بود. آن روز عروسی عموی ناتنی من بود (من عموی تنی نداشتم، قبل از من در سن ۲۰ سالگی عموی تنی من فوت کرده بود) دو تا عموی ناتنی داشتم، یکی عمو آقا رضا (آقا هم جزو اسمش بود) و یکی هم عمو شاه رضا!

آن روز، عروسی عمو آقا رضا بود، من زیر پوستین بلند پدرم نشسته بودم. تعدادی مطرب آورده بودند که در حال نواختن بودند و دختری خیلی زیبا با موهای خیلی بلند هم می‌رقصید. من محو تماشای او شده بودم، پدرم به من گفت زیاد نگاه نکن ، او یک پسر است! بعد ما فهمیدیم آن مطرب ها کلیمی هستند و آن کسانی که موهایشان را بلند می‌کنند و لباس زنانه به تن می‌کنند، در واقع پسرند نه دختر! چون زنها نمی‌توانست برقصند، مردها موهایشان را بلند می‌کردند و در عروسی ها می‌رقصیدند . بهرحال عروسی بود و تار و تنبک می‌زدند و ما در یک اتاق پنج دری خیلی بزرگی نشسته بودیم. مادرم هشت ماهه حامله بود (برادری را باردار که سال ۱۳۶۹ در دریا غرق شد -پدر نیما جعفری جوزانی).

ناگهان مادرم با همان وضعیتش آمد و ضربه ای به در اتاق زد و بازش کرد و دیگر نتوانست بالا بیاید و روی همان پله ها افتاد و گفت : شمس اله ! عروس را بردند! در همان جنگ های سیاسی که وجود داشت ، حمله کرده بودند تا عروس را از روی اسب بدزدند و ببرند. همه بلند شدند و فرار کردند و جیغ کشیدند . مطرب ها همه رفتند کناری جمع شدند . پدرم ایستاد و پوستین را به کناری انداخت و گفت : یوسف! تفنگ ها را بیاور. ما را در اتاقی گذاشتند و درها را بستند. من و خواهرم در آن اتاق بودیم. خواهرم خیلی چاق بود و لپهای بزرگی داشت. خواهرم گریه می‌کرد و لپهایش داغ شده بود. از پشت شیشه پنجره که تکه تکه تا پایین ادامه داشت به بیرون نگاه می‌کردیم صدای تیر می‌شنیدیم.

گاهی بیرون را می‌دیدم  که کسی از  روی پشت بامها می‌دود و یا می‌افتد، تیراندازی از غروب شروع شد و برای من که بچه بودم گویی صد سال طول کشید. تیراندازیها تا پاسی از شب ادامه داشت. ما از پشت پنجره می‌دیدیم که مادرم با وجودی که حامله بود، فشنگ توی دامنش می‌ریخت و از پله های نربان های چوبی بالا می‌رفت که به تفگچی ها برساند. همه زنها همین کار را می‌کردند.

سنگ و فشنگ به مردان روی پشت بام می‌رساندند. نمی‌دانم چقدر طول کشید، فقط یادم هست آمدند در را باز کردند و خواهرم که از شدت ترس خودش را خیس کرده بود، (همه بشدت ترسیده بدیم و گلوهایمان درد می‌کرد ) در قلا را باز کردند – شب ها در قلا بسته می‌شد- و تعدادی جسد کف حیاط گذاشتند. من با وحشت در میان جنازه ها به دنبال پدرم می‌گشتم. ناگهان دستی روی شانه من خورد و دیدم پدرم است، آرام شدم. صورت پدرم خونی بود، به صورتش سنگ خورده بود، وقتی خندید هنوز دندانهای سفیدش را به یاد دارم که در آن صورت خونی می‌درخشیدند. بعد هم عروس و داماد را آوردند و شخصی را صدا زدند که شاهنامه بخواند.

مردم و زنان اعتراض کردند که با وجود این جنازه ها که کف زمین مانده، شاهنامه خوانی چه کاریست؟ ولی گفتند: نه! عروس و داماد باید بروند به حجله وگرنه آبروی ما می‌رود. یادم هست سنگ به پیشانی داماد خورده بود و سرش را با مرهمی پانسمان کردند و عروس و داماد را به حجله بردند. بعد پدرم وسط حیاط نشست و مشغول شاهنامه خوانی شد آن هم باصدایی خوش. شاهنامه خوانی شد و چای و شیرینی پخش کردند تا صبح. صبح تازه ژاندارمری جرأت کرد بیاید! ژاندارمرها وقتی اوضاع شلوغ می‌شد در می‌رفتند چون می‌دانستند مردم با کسی شوخی ندارند. صبح آمدند و همه مردها را بردند از جمله داماد و از جمله پدر من ، همه مردهای ۱۵ سال به بالا را دستگیر کردند. بعدها فهمیدیم که این کشتارها را عده‌ای به گردن پدر من انداخته اند و گفته بودند اعدامش خواهند کرد. آن موقع دولتی ها خیلی هم جرأت اعدام  نداشتند چون می‌دانستند اگر اعدامشان کنند دوباره اوضاع شلوغ می‌شود.

*این اتفاق شبیه همان روایت فیلم «شیرسنگی» است.آیا نوع رابطه ای که بین علیار و نامدار خان در فیلم شیر سنگی وجود دارد در قصه نبرد پدر شما با نیروهای مهاجم وجود داشت ؟

منصور ما آن زمان ۱۶ سالش بود که او را هم به زندان برده بودند ، چون او هم اسلحه دستش بود. یکی از افراد جناح مقابل در مبارزه، شوهر عمه من بود یعنی شوهر تنها خواهری که پدرم داشت! اسمش عمه جهان بود که هنوز زنده‌است (خدا حفظش کند ولی شوهرش چندسال قبل فوت کرد) بهرحال شوهرعمه من در آن درگیری در طرف مقابل ایستاده بود، منصور می خواست در درگیری او را با تیر بزند اما پدرم می‌زند زیر دستش و می‌گوید با این کار خواهرم را بیوه می‌کنی! در «شیر سنگی» هم چنین صحنه ای وجود دارد که آقا علیار می‌زند زیر دست پسرش و می‌گوید نزن خواهرم را بیوه می‌کنی!

یعنی دقیقا این اتفاق در آن ماجرای حقیقی رخ داده بود. بهرحال بعد از دستگیری پدرم، ما هم زمینهایمان را فروختیم و به تهران آمدیم. اینکه به وقایع سال ۳۲، اشاره داشتی، در حقیقت این وقایع جزو زندگی من بودند. یک نکته ای که برایم خیلی جالب است این بود که پدرم یک اسبی داشت که در جریان یک تیراندازی، یک چشمش کور شده بود و می خواستند او را بکشند و پدرم نگذاشت و خواست او را مداوا کند چون خیلی این اسب را دوست داشت. دلیل علاقه زیادش به این اسب این بود که زمانی که پدرم از خرم آباد برمی‌گشت در یک مسیر پر از برف و سرد، در درگیری با راهزنان به اسب تیراندازی شده بود و پدرم از اسب به زمین افتاده بود و اسب هم روی پای او افتاده بود که تا مدتی پای پدرم مشکلاتی داشت و نکته اینجا بود که با وجودی که چشمان اسب تیر خورده بود اما جان پدرم را نجات داده بود یعنی با همان گرمای بدنش نگذاشته بود پدرم در آن برفها فوت کند.

*این جغرافیایی که توصیف کردید  قطعا در فیلم «جاده های سرد» تجلی پیدا می‌کند؟

ما کارمان را می‌کنیم، ولی وقتی به آن فکر می‌کنیم ،می‌بینیم شاید همینطور بوده، ولی موقع خلق یک اثر، شاید به این چیزها فکر نمی‌کنم. بهرحال همه این خاطرات در وجود آدم زنده‌است. من خیلی آن اسب یک چشم را دوست داشتم. وقتی هم که سوارش می‌شدیم همیشه سرش را کج می‌کرد تا دید بهتری داشته باشد. اسب یک چشم را مثل عضوی از خانواده دوست داشتیم و بیش از همه به او رسیدگی می‌کردیم. این اسب نعمتی برای ما بود و پدرم می‌گفت اگر این اسب از بین برود، نعمت از خانه ما خواهد رفت.  خاطره دیگری یادم می آید و شاید جایی نگفته باشم. برادرم با عمو آقارضا (که عروسیش را تعریف کردم) رفته بودند صحرا، دو توله گرگ گرفته بودند و باخودشان آورده بودند تا بزرگ کنند. آن موقع که این توله ها کوچک بودند و خیلی وحشی؛ همین که شب شد ناگهان پدر و مادر این توله ها وارد روستا شدند و آمدند پشت در خانه ما و مثل آدمیزاد گریه می‌کردند. برخی از افراد می خواستند آنها را با تیر بزنند ولی پدرم نمی‌گذاشت و می‌گفت که فقط تیر هوایی بزنید تا بروند. صبح زود پدرم دستور داد توله ها را ببرند و بگذارند سرجایشان. ما در همان بچگی برای پدر و مادر گرگها گریه می‌کردیم، چون زوزه هایی که پشت در خانه می‌کشیدند واقعا مثل گریه کردن بود. آمده بودند پشت در دنبال بچه هایشان اما آن موقع نمی‌شد در را باز کنیم چون گرگهای دیگری هم همراهشان آمده بودند و خطرناک بود. تصور کن چه حس غریبی بود! یه گله گرگ آمده بودند در آبادی دنبال بچه هایشان!

*اخیرا به جوزان رفته اید ؟!

سالهای ۱۳۷۱ یا ۷۲ بود که من رفتم به همان روستا و با یک ماشین پاترول بالای کوهها رفتم، حوالی اردیبهشت ماه بود، یک گله بزرگ کبک، کنار ماشین ما می‌دویدند. این پرنده ها وقتی می خواهند بپرند باید بدوند. من خیلی آرام می‌راندم و من به شوخی دستم را بیرون می‌بردم و به پسرم می‌گفتم الان یکی از اینها را می خورم! پسرم من را می‌زد که بابا  آنها را نگیرو مرا دعوا می‌کرد.

در قدیم پدرم و دوستانش به شکار می‌رفتند، البته همه شان قسم خورده بودند یعنی اگر حیوان بچه دار بودند آنها را نمی‌زدند. مثلا هیچ وقت آهوی ماده را نمی‌زدند، هیچ وقت آهوی کوهی یا کلی (نر) که در حال آب خوردن بود را نمی‌زدند. برای زدن، انتخاب می‌کردند که این شکار در واقع ترمیم و تعادلی در طبیعت بود. آنها معتقد بودند اگر آهویی را در زمان باروری بکشی حتما گناه دارد و سنگ می‌شوی. می‌گفتند گناه دارد که آهوی ماده را بزنی مگر اینکه تشخیص می‌دادند آهوی پیری است که باید شکار شود. کل می‌زدند، ماده نمی‌زدند یا اگر آهویی بچه داشت آنها علامتی در آن منطقه می‌گذاشتند تا کسی سراغ آن آهو نرود. این ها شکارچیان آن موقع بودند. گوشت شکاری هم که به خانه می آمد، نصفش را به مردم می‌دادند، قانون بود، یعنی اینطور نبود که شکار بزنی و بیاوری خانه‌ات بخوری، می‌گفتند مقداری از گوشت آن حق ابوالفضلی اش است و شکاری را که زدی ، نصفش را باید به مردم بدهی.

*آن جشن و سروری که در «دل و دشنه» به بهانه نیمه شعبان نشان می‌دهید در آن تکیه وسط جوزان برگزار می‌شد؟

بله، تولد حضرت رسول(ص) و بعثت ایشان هم مراسم دف زن داشتیم و شادی می‌کردند حتی توی کوچه ها ۵ نفره یا ۱۰ نفره راه می افتادند و دف می‌زدند و شادی می‌کردند و مژده می‌دادند. نوروز هم که می‌شد، نوروزخوانی داشتیم، خود ما راه می افتادیم توی کوچه ها و کلوچه دستمان می‌گرفتیم و نوروزخوانی می‌کردیم، شلوغ می‌کردیم، به این بچه ها، کلوچه می‌دادند. ما حاجی فیروز نداشتیم ولی دونفر بودند که اسم ترکی داشتند و به آنها نقالدی می‌گفتند که راه می افتادند و می‌گفتندکه نقالدی گنده گنده ، چل رفته پنجاه مونده! یعنی ما دو تا چله داشتیم : چله بزرگ و چله کوچک! نقالدی ها از چله کوچک راه می افتادند در کوچه های روستا. یک نمایشنامه تنظیم می‌کردند. جفتشان مرد بودند البته یکی از آنها زن نقالدی می‌شد و آن دیگری هم مرد نَقالدی!

در کوچه ها راه می افتادند، یکی طبل و یکی هم شیپور می‌زد و خبر می‌داد که نقالدی آمده، مردم در میدان جمع می‌شدند و نقالدی در میدان شهر اجرا می‌شد. یا مثلا روزی بود که می‌گفتند در این روز زمین نفس می‌کشد و در آن روز همه مردم می‌رفتند صحرا که نفس کشیدن زمین را ببینند. این خاطرات هرگز از ذهن من بیرون نمی‌رود. واقعا حس می‌کردم از زمین بخار بلند می‌شود. نمی‌دانم چه روزی بود ولی یادم هست می‌گفتند در این روز زمین نفس می‌کشد و اصلا در آن موقع چیز عجیب و غریبی نبود و مردم برای این روز خودشان را آماده می‌کردند. مثل همین سیزده به در، در آن روز هم همه اهالی می آمدند صحرا تا نفس کشیدن زمین راببینند. ما هم که بچه بودیم فقط چشمهایمان به زمین بود که حالا زمین چگونه می خواهد نفس بکشد؟ بعد می‌دیدیم از زمین گویی واقعا حس زندگی بلند می‌شود، بوی خوشی می‌داد یعنی بوی خاک خیس بود چون برفها آب شده بود، از زمین بخار بلند می‌شد و وقتی دستت را روز زمین می‌گذاشتی حس می‌کردی زمین گرم شده‌است.

اینها تصاویری است که در ذهن من مانده و دوستشان دارم. طبیعتا من وقتی فیلم می سازم اصلا به این فکر نمی‌کنم که این مولفه های بکر بصری  از کجا آمده‌است. کشف این مسائل با شما و کسانی است که فیلم را می‌بینند. وقتی فیلمی‌را می سازم خودم نمی‌دانم چرا می خواهم فیلم مد نظر را بسازم . مثلا من می خواستم فیلم «شیر سنگی» بسازم، وزارت ارشاد ۹ تا اشکال گرفت و آن فیلم را رد کرد، خدا جد و آباد و آیندگان و گذشتگان آقای انوار را بیامرزد که آن موقع معاون وزیر بود. رفتم پیش ایشان و گفتم آقا من می خواهم این فیلم «شیر سنگی» رابسازم نمی‌گذارند و فیلمنامه را رد کردند. ۹ تا ایراد گرفته اند : مثلا می‌گویند “چرا گفته ای قانون و قرآن”! (جالب اینجاست که به دلیل استفاده‌این دو واژه در کنار هم جایزه هم گرفت!) یا “چرا شخصیت هایت اینقدر زیادند؟!” آقا اصلا به شما چه؟ من می خواهم این فیلم را بسازم! آقای انوار دستور کتبی داد که اجازه دهید این فیلم را بسازد. یک جواز مشروط به من دادند که برو این فیلم را بساز. اگر از من بپرسید که چرا خواستید این فیلم را بسازید ، از نظر منطقی می‌دانم چرا؟

من می خواستم این فیلم را بسازم. آن موقع دلار ۶۸ تومان را فروختم و حاضربودم تمام زندگی‌ام را بفروشم و این فیلم رابسازم .وقتی فیلم «شیر سنگی» را فیلمبرداری می‌کردم، کوهها را می‌دیدم ، زمین را می‌شناختم ، اسبها را می‌شناختم،بوی فضا را می فهمیدم و میدانم چرا این آدمها کشته شدند،می فهمم چه حسی است اگر شوهر خواهرت در جبهه مقابل ایستاده و تو در آن سوی جبهه ای و این را هم می‌دانم که باید بجنگد و هیچ راهی ندارد. یعنی به یک اصولی اعتقاد دارد که آن آدمها علیه آن اصول برخاسته اندو درام شکل می‌گیردو تراژدی به وجود می آید.روبروی تو برادر یا شوهر خواهرت ایستاده و تیراندازی می‌کند ولی چاره ای نداری. این اتفاق را من در زندگی ام دیده‌ام و به نوعی هم در خودآگاه و ناخودآگاهم وجود دارد

*با این عکس هایی که در خودآگاه و ناخودآگاه شما وجود دارد. من فکر نمی‌کنم فیلمسازی یک کار علمی نیست،من فکر می‌کنم تصاویر موصوف و نگرش ذاتی شما موجبات نبوغ در فیلمسازی را فراهم کرده‌است،پس بخشی از فعالیت هنری به غریزی و محل زیست هنرمند باز می‌گردد .

این حرفی که زدید چند تا سؤال ایجاد می‌کند : اینکه آیا سینما علمی است یا نه؟ بله، سینما دو وجه دارد.

* می‌گویم هر کنش و فعالیت هنری غریزی است.

سینما دو وجه دارد؛ یکی تکنیک سینماست که تکنولوژی و فن مرتبط  را باید بیاموزی. اما در گام نخست ، باید جوهری درونت باشد تا بخواهی به دنبال ذات هنر بروی. اگر فرد، هنر تصویرگری در سینما را بخواهد از طریق متدهای علمی‌به صورت اکتسابی بیاموزد، در ابتدا باید درونش جوهر هنر وجود داشته باشد. آن جوهر اول باید در درون فرد باشد و بعد شخص علاقمند متد های علمی و صنعتی را بیاموزد. سینما صنعت است. تو آنرا می آموزی، صنعت سینما با آنچه ما گفتیم این تفاوتها را دارد که اول باید صنعت را بیاموزی، یعنی اینکه چگونه فیلم را می سازند؟ تاریخ سینما چگونه است؟ چگونه این ها به هم پیوند می خورند؟ این شات چه مفهومی‌دارد؟ این حرکت دوربین چه حسی دارد؟ روانشناسی لنزها را بفهمی، دانستن تکنیک بخشی از موضوع است اما حرف شما هم درست است، هنربه صورت ذاتی از درون شما می جوشد، شما از آن تکنولوژی به عنوان ابزار کار استفاده می‌کنی، توانایی شما را افزایش می‌دهد و شما می توانید فیلم بسازید، وقتی تکنیک را بدانید، جوهری که درونت نهفته است  زمینه بروز پیدا می‌کند.

به عنوان نمونه ما یک سکانس داشتیم به اسم «بهشت گمشده» در فیلم «در مسیر تند باد» . بعد از دو سه سال که فیلم را نمایش می‌دادند ما رفتیم آنجا رئیس تلویزیون شیراز به ما گفت شما در بهشت گمشده دوربینتان را کجا گذاشتید چون ما بچه ها را فرستادیم و هر چه فیلم گرفتند مثل سکانسی که شما گرفتید نشد! آن ها هم می‌رفتند و از همان مکان فیلمبرداری می‌کردند اما ما می فهمیدیم که اینجا از چه لنزی باید استفاده کنیم و در کجا باید ایستاده باشیم تا آن تصویر خاص را بگیریم تا بتواند همان حسی را که در درونم وجود دارد را به دیگری انتقال دهم . دیگرانی هم می‌رفتند و فقط با دوربین از همه جا فیلم می‌گرفتند . بنابراین آن قاب و عکس موصوف زاییده چکیده شناسی  توام با حس زیبایی شناختی مبتنی بر تکنیک صنعتی است. بنابراین باید توازنی میان غزیزه و تکنیک آموخته، وجود داشته باشد. پس حتما شما نیاز دارید که خوب این صنعت را بفهمید و بعد جوهر درونت را بروز بدهی. ما با فیلم ساختن چه کاری می خواهیم  انجام دهیم؟ می خواهم حسی را که در درون من وجود دارد در دیگری احیا کنم. من باید تصویری بگیرم تا این احساس را منتقل کنم به تماشاگر و مخاطبم. پس نیاز به تکنولوژی دارم تا بتوانم حس ذاتی خودم را در دیگری احیا کنم.

*نخستین بار کی و کجا سینما را تجربه کردید ؟

برای اولین بار در همان روستای جوزان ، در سن ۵ سالگی (اواخر اقامتمان در جوزان) ، یک ماشین باری آمد و با بلندگو اعلام کرد که می‌خواهیم فیلم نشان بدهیم، همه امشب در میدان جمع شوند. ما هم با مادر و بقیه افراد خانواده جمع شدیم و رفتیم در همان میدان روستا که برایتان تعریف کردم کنار همان درخت کهنسال توت. این ماشین باری در آن میدان ایستاد و یک ابزاری که از نظر من بسیار غول پیکر بود روی آن قرار داده شده بود، منظورم دستگاه آپاراتی است  که آورده بودند، خیلی بزرگ بود. یک نفر هم رفت و پارچه چلواری به دیوار نصب کرد و بعد ناگهان جادویی اتفاق افتاد. برای من مثل هزار و یکشب بود، چیز عجیبی بود، ناگهان نوری به این دیوار خورد و برای من جهان تازه ای شروع شد. اصلا تصاویر را به یاد ندارم اما حس می‌کردم این دیوار شکافته شد و مثل همان قصه علی بابا که دیواری برایش شکافته شد ، حس می‌کردم این دیوار هم باز شد. این تجربه  اولین تأثیر شگرفی بود که بر من گذاشته شد

*چه فیلمی  را برایتان نمایش دادند ؟

فکر می‌کنم فیلم نبود، احتمالا از این برنامه های بهداشتی بود که در روستاها نمایش می‌دادند. احتمالا آپارات آورده بودند که به مردم آموزش بدهند. واقعا الان یادم نیست اما خود فیلم برایم مهم نبود. یک سری چیزهای فرنگی بود که نشان دادند. ببین، خود اتفاق برایم مهم بود. یک نوری خورد به چلواری که روی دیوار نصب بود و دنیایی روی آن ایجاد شد، عجیب ترین چیز برای من این اتفاق بود نه اینکه چه بود. فقط یادم هست گیج شده بودم، حس می‌کردم در یک برنامه جادوگری شرکت کرده‌ام، انگار در افسانه امیرارسلان پرسه می‌زنم و جادوگری آمده و کاری محیر العقولی انجام داده‌است، واقعا حس غریبی بود. البته بارها در مورد همان تکه فیلمی‌که روی دیوار دیدم با سایرین حرف زدم و گاهی می‌رفتم روی دیواری که فیلم روی آن فیلم  پخش شد دست می‌کشیدم که بفهمم چه اتفاقی افتاد؟ واقعا برایم سؤال بود. آن نوری که به دیوار تابید برایم خیلی عجیب بود، چون آن موقع که برق نبود، تاریکی مطلق بود، و ناگهان نوری تابید که خیلی عجیب بود. انگار هیچکدام از ما آنجا نبودیم و فقط همان پرده وجود داشت.،همه بهت زده بودند، سکوت مطلق بود، حالا فکر کنید این اتفاق در سال ۱۳۳۲ افتاده بود. متوجه هستید از چه اتفاقی حرف می‌زنم . برای مردم ما که اصلا برق ندیده بودند عجیب بود. وقتی آمدیم تهران، اولین مرتبه ای که به سینما رفتم با برادرم بود اما فیلمش را به خاطر ندارم شاید امیرارسلان بوده و یا فیلم دیگری، چون یادم هست آن اولین مرتبه، خیلی برایم ترسناک بود. «سینما مراد» در میدان امام حسین(ع) (فوزیه سابق)، نبش میدان، سینمایی بود که این اواخر متأسفانه خراب شد. خیلی هم شلوغ بود. ما رفتیم توی سینما، دیدم ما را بردند در یک اتاق تاریکی، خیلی ترسیده بودم چون تصور کنید آن حجم از جمعیت در آن اتاق تاریک و خفه یکجا جمع شده بودند. همه حاضران سیگار می‌کشیدند، اصلا داشتم خفه می‌شدم و صدای چق چق تخمه شکاندن مردم. چون کوچک بودم برخی پوست تخمه ها روی سر من می افتاد.

وقتی چراغها خاموش شد من خیلی ترسیدم و ناگهان آن جادو دوباره تکرار شد. اینبار این پرده ، خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که من دیده بودم. آن پرده‌ای که در روستا دیده بودیم ، خیلی کوچک بود ، برای من این پرده خیلی عظیم به نظر آمد. در عین حال  صدا پخش می‌شد، ضمن اینکه نمایش فیلم در داخل روستا بدون صدا بود. در واقع یک نفر ایستاده بود و ماجرای فیلم را توضیح می‌داد. خیلی پرالتهاب بود و زمانی که از سینما بیرون آمدم برایم مثل این بود که به سفر رفته و برگشته ام، احتمالا فیلم امیرارسلان را دیدیم. ولی بعد از آن مثل یک معتاد عاشق سینما شدم. مثل آدمی‌که معتاد شده باشد، برادر بزرگترم اسد با دوستانش، صبح های جمعه جمع می‌شدند و می‌رفتند سینما. خانه ما در انتهای خیابان صفا بود. حمام روزبه آنجا بود که هنوز وجود دارد، وقتی که به سه راه نارمک می‌رسیدیم آنجا یک حمام بود به اسم گرمابه روزبه، امیدوارم این حمام را بازسازی کنند و نگه دارند چون خیلی زیبا و سنتی بود. ما در آنجا ساکن بودیم و در واقع فاصله زیادی با سینما مراد نداشتیم. خانواده‌ام نمی‌گذاشتند که ما از محله خودمان دور شویم. برای همین من و تعدادی از بچه های دیگر گاهی فرار می‌کردیم و می‌رفتیم دم سینما مراد تا عکسها را نگاه کنیم. از آن به بعد وقتی فیلمها را می‌دیدیم، داستانش را برای سایرین تعریف می‌کردیم . چون همه پول نداشتند به سینما بروند ، اینطور نبود که همه بتوانند بروند . یادم هست گروهی از  بچه هانمی توانستندبه  سینما بروند . من هر فیلمی‌را که می‌دیدم  با آب و تاب و با همه جزئیات برایشان تعریف می‌کردم حتی صدای شلیک ها و صدای اسبها را هم برایشان تقلید می‌کردم و کم کم این موضوع تبدیل به یک فضیلت شد که هر کسی که از بین بچه های محل به سینما می‌رفت ، آدم مهمی می‌شد و همه منتش را می‌کشیدند که بیا تعریف کن چه دیدی.صبحهای جمعه که ساعت ۹ یا ۱۰ فیلم شروع می‌کرد، برادر بزرگم با دوستانش می‌رفتند سینما. یادم هست او اغلب نمی خواست من را ببرد برای همین وقتی صبحها برادرم را بیدار می‌کردند که برود نان بخرد من می‌رفتم بیرون ، توی کوچه ، دم در می ایستادم که هروقت می خواهد برود دنبالش راه بیفتم ، اینقدر دنبالش گریه می‌کردم و می‌دویدم که اجبارا من را با خودش می‌برد سینما .چون آن زمان از ما که کوچک بودیم بلیط نمی‌گرفتند و قبول می‌کردند که این بچه هم  با سایرین بیاید داخل ولی حق نشستن نداشتیم . در سالن سینما همه بچه ها یا گوشه های سالن می ایستادند یا کنار صندلی ها می نشستند. ما ابتدا در محله سرچشمه ساکن بودیم و بعد به محله صفا که نزدیک میدان فوزیه بود نقل مکان کردیم و بعد هم رفتیم به خیابان وحیدیه که تازه تأسیس بود . در واقع محله ما حالت بیابانی داشت،   قلعه مرغی را هم می توانستی ببینی.

عشق مان تماشای این هواپیماهایی بود که از قلعه مرغی بلند می‌شدند.آنقدر عشق سینما بودم که با خودم فکر کردم که یک آپارات بسازم. چند تا چوب خریدم و دو تا ذره بین  به قیمت ۵ ریال! دو تا ذره بین را داخل لوله مقوایی گذاشتم و به این چوبها چسباندم و یک لامپ گذاشتیم و یک آپارات ساختیم! همه اسباب بازی ما در آن زمان فیلم بود، ارزان ترین چیزی که می توانستیم با آن بازی کنیم فیلم بود. دو نوع فیلم وجود داشت یک موقع فیلم آرتیست ها بود که می خریدیم و به صورت جفت جفت بود. یک جفت مثلا استیو فریز داشت و یک جفت از ستاره دیگری.این فیلم ها  را می آوردیم و در آلبوم می‌گذاشتیم، آلبوم هایی که با بچه ها با هم شریک می‌شدیم. دوم ، فیلمهایی بودند که متری می خریدیم، این قبیل فیلمها برای بازی بود، بیخ دیواری بازی می‌کردیم مثلا اینطور تق می‌زدیم زیر فیلم و هرکس نزدیکتر به دیوار بود ، فیلم آن یکی را برمی‌داشت. این فیلم های متری به درد ما می خورد چون آن موقع فیلم ها آتش زا بود ، اگر یک کبریت به آن نزدیک می‌شد ، شعله ور می‌شد. در چهارشنبه سوری ها این فیلمها ابزار آتش بازی ما بودند ، یعنی این فیلمها را به هم فشرده می‌کردیم و فیتیله می‌گذاشتیم و آتش می‌زدیم و با صدای عجیبی می سوختند (الان پلاستیک شده) بهرحال آن زمان من آپارات ساختم (این ماجراها را برای این گفتم که خاصیت آتش زایی فیلمها را بدانی) وقتی آپارات درست کردم ، چند متر فیلم خریدم که در آنها انیمیشن بود که خیلی راحت تر می‌شد نشان داد. از قرقره استفاده کردم و روی دیوار نشان دادم. تکنیک های ابتدایی بود، هرچند خیلی دقیق حرکت نمی‌کرد ولی بهرحال حرکت داشت. در صندوق خانه مان که اتاق کوچکی بود آن را امتحان کردم .

۱۰ شاهی از هر نفر گرفتم که بیایند خانه ما و فیلم ببینند. چون می‌دانستم که مادرم سه شنبه ها می‌رود منزل آقای ثقفی برای شرکت در روضه. (همین آقای ثقفی که الان در سینماست). منزل آقای ثقفی روبروی خانه ما، کمی‌بالاتر بود. یعنی اقوام اکبر ثقفی در محله ما ساکن بودند ، ما در کوچه خورشیدی بودیم . حدود ۸-۷ نفر از بچه های محل بلیط خریدند و آمدند در صندوقخانه ما جمع شدند.وقتی خواستم فیلم نشان بدهم بچه ها گفتند ما نمی‌بینیم ! عکسی که روی دیوار می افتاد یک عیبی داشت. چون ما آن موقع که فن نداشتیم ، این دستگاه هم تولید گرما می‌کرد ، پس نمی‌شد بالای دستگاه را با تخته ببندی، چون گرمای لامپ در آن جمع می‌شد و خطرناک بود. چون بالای آپارات باز بود نور می آمد و فضا را روشن می‌کردو تصاویر خوب دیده نمی‌شدند . من برای اینکه درست دیده بشود ، چادر مادرم را برداشتم کشیدم روی سر خودم و آپارات! آهسته آهسته چادر گرم شد و آتش گرفت. با آتش گرفتن چادر، چون فیلمها هم آتش زا بودند ناگهان همه به یکباره آتش گرفتند . همه فرار کردند، من می فهمیدم که این چادر را نباید بیندازم روی زمین چون آنوقت همه خانه آتش می‌گرفت. چادر را روی سرم گرفته بودم و می‌دویدم و پشت خودم آتش گرفته بود. دویدم توی حیاط و پریدم داخل حوض تا آتش خاموش شود. بهرحال هم موجب خنده شد و هم کتک مفصلی با جارو خوردیم. خلاصه خانم ها از محل روضه آمدند به خانه ما  و به نوعی مراسم روضه اشان هم بهم خورد. خلاصه اتفاق قشنگی بود و بعد از آن دیگر آپارات ساختن را کنار گذاشتیم! می خواستم فیلم را نشان بدهم و برای خودم هم داستانی درست کرده بودم که در کنار فیلم تعریف کنم! از یک سری حرفهایی که اصلا ربطی به فیلم نداشت داستان ساخته بودم تا تعریف کنم. بهرترتیب این هیجان نمایش در من همیشه وجود داشت.

*نسل امروز چون همه چیز برایش حاضر و آماده‌است، نمی تواند آنچنان عاشق سینما بشود.

الان دیدن فیلم راحت شده‌است! هرکسی می تواند به سادگی با موبایل از صحنه ای فیلم بگیرد. مثلا زمان انقلاب، عکسهای خودمان را در تاریکخانه که همان وان حمام خانه بود چاپ می‌کردیم. نگاتیو کار را مشکل می‌کرد یعنی دیدن یک تصویر مشکل بود. الان عکاسی و تصویر برداری ، سهل الوصول شده‌است ولی یک عیب بزرگ هم پیدا کرده‌است ، توقع  از تصویر پایین آمده ، چون هر تصویری که تصویر نیست. البته عرصه دیجیتال  هم ، عرصه جدیدی است و نباید جلوی آن ایستاد. قطعا تصاویر بهتر دیده خواهند شد، در عین اینکه به آینده خوشبین هستم، مردم به مرور به این درک خواهند رسید که درست است الان دیدن فیلم و تصویر  سهل الوصول شده و همه می توانند عکاسی و فیلمبرداری دیجیتال انجام دهند اما ناگهان با یک عکس یا فیلمی مواجه می‌شوند که کاملا متفاوت است. شاید در آن روز ارزشهایش را بیشتر حس کنند. نمی‌دانم باید صبر کرد و دید. در گذشته دیدن یک تصویر خودش مسئله ای بود. یعنی یک جادو بود، یک اتفاق بود اما امروز اینطور نیست، امروز تکنولوژی فیلم و عکس دست همه هست. آنها که می فهمند با آن کنار می آیند و به مرور یک فرهنگ جدید به وجود می آید. امروز در عین اینکه تصویر اینقدر زیاد است، ناگهان فیلمی می‌بینید که بهت زده می‌شوید ، عمق زندگی را در آن می‌بینید و تازه می فهمید این قبیل فیلمها بیشتر اسباب بازی بودند. منهم خودم را همیشه آپدیت نگه می‌دارم و با این فضا وفق می‌دهم، اگر سالی یکبار نشد حداقل هر دوسال یکبار می‌روم اینطرف و آنطرف تا دنیا را ببینم، بدانم پیشرفته ترین تکنولوژی تصویری کجاست.

الان پسرم در حال خواندن انیمیشن ۳۶۰ درجه است، در چین. او رفته به دنبال این فضا، چون فضاهای جدیدی دارد ایجاد می‌شود. من برای اولین بار در کمپانی یونیورسال انیمیشن ۳۶۰ درجه را دیدم ، شما فکر کنید در قطار می‌روید ناگهان دایناسوری را می‌بینید که آنقدر از قاب تصویر خارج می‌شود که گویی از کنارتان رد شد! اشیا و کاراکترها را در کنار خودت به صورت سه بعدی می‌بینی. چنین اتفاقاتی در جهان در حال رخ دادن است. بهرحال هنرمندان تازه ای رشد خواهند کرد و ما باید خودمان را با آنها وفق بدهیم. حالا اگر بتوانیم این فضا را به  سینمای خودمان انتقال بدهیم چه خواهدشد . شما فکر کن فیلم «شیر سنگی » را به این شکل می‌دیدی، چه حسی در انسان می‌گذارد؟ آن وقت می‌بینی اغلب وسایل تصویر برداری  برایت حکم اسباب بازی را دارند، یعنی شان تکنولوژی تصویر سه بعدی هم در حد اسباب بازی سقوط می‌کنند.

*یعنی دوبعدی رنگ می‌بازد.

نه، نه. دوبعدی همواره وجود خواهد داشت. مگر با به وجود آمدن دوربین، نقاشی از بین رفت؟ مگر عکاسی از بین رفته است؟ مگر عکاسی سیاه و سفید از بین رفته است. الان اگر به گالری عکاسی بروی از دیدن عکسها و حتی عکسهای سیاه و سفید لذت نمی‌بری؟هنری که به این دنیا بیاید هرگز از بین نخواهد رفت، تکامل پیدا خواهد کرد. هر هنری هم که اصالت  خودش را دارد، جایگاه خودش را از نظر هنری نگه می‌دارد و باقی می ماند. مثلا سرامیک چرا از بین نمی‌رود؟ چون اصالت دارد. با سرشت ما پیوند دارد . از ساختارش لذت می‌بریم ، از بوی گل آن لذت می‌بریم . اصلا آبگوشت را که در یک ظرف سفالی پخته می‌شود بخورید ، چه لذت خاصی دارد! اصلا هر غذایی را بردارید و در یک ظرف پلاستیکی بریزید و بخورید ، بعد همان غذا را در ظرف چینی بخورید ، بعد در ظرف سفالی بخورید به شما قول می‌دهم در هر سه مورد ، سه مزه جداگانه حس کنید. این واقعیت است. اصلا چای را در لیوان های پلاستیکی

منبع: سینما پرس
آدرس کوتاه: http://www.rokh.in/news/591
دیدگاه

آخرین خبرها
خبرهای پربازدید

علی حاتمی
عزت الله انتظامی

دل سپارید به موسیقی لطفی

به مناسبت سالروز تولد استاد محمدرضا لطفی، سه سکانس از فیلم «حاجی واشنگتن» علی حاتمی را ببینید که با بازی عزت‌الله انتظامی و ساز لطفی جاودانه شده است. نوشته دل سپارید به موسیقی لطفی اولین بار در سوره سینما پدیدار شد.

۱۴۰۲/۱۰/۱۸

علی حاتمی

ایرج پزشکزاد، علی حاتمی ادبیات ایران است

شهرام شهیدی با بیان این‌که ایرج پزشکزاد در قله رمان طنز ایران قرار دارد، می‌گوید: می‌توانم بگویم او علی حاتمی ادبیات ایران است زیرا جزئیاتی که علی‌ حاتمی در سینما ...ادامه مطلب

۱۴۰۰/۱۰/۲۳

ناصر تقوایی
علی نصیریان

فرهنگ رکن زندگی، حیات و هویت یک ملت است/ «ناخداخورشید»؛ معرفی خردمندانه‌ای از سینمای ایران

نسخه اصلاح و مرمت شده فیلم سینمایی «ناخدا خورشید» ساخته ناصر تقوایی با همکاری فیلمخانه ملی ایران و با حضور علی نصیریان بازیگر، هارون یاشایی تهیه کننده، سعید قطبی زاده نویسنده و منتقد سینما و جمعی از هنرمندان و علاقه‌مندان به سینمای ایران در سالن فردوس موزه سینما به نمایش...

۱۴۰۲/۱۲/۱۷

ناصر تقوایی
علی نصیریان

نصیریان: تقوایی هنرمندی خلاق و «ناخداخورشید» معرفی خردمندانه‌ای از سینمای ایران است

نسخه اصلاح و مرمت شده فیلم سینمایی «ناخدا خورشید» ساخته ناصر تقوایی با همکاری فیلمخانه ملی ایران و با حضور علی نصیریان بازیگر، هارون یاشایی تهیه کننده، سعید قطبی زاده ...ادامه مطلب نوشته نصیریان: تقوایی هنرمندی خلاق و «ناخداخورشید» معرفی خردمندانه‌ای از سینمای ایران است اولین بار در بانی فیلم....

۱۴۰۲/۱۲/۱۷

اصغر هاشمی
علیرضا رئیسیان

معرفی اعضای هیات مدیره انجمن تهیه‌کننده-کارگردان‌ها

ابوالحسن داودی ، علیرضا رییسیان، مجید برزگر، محمد رسول اُف، محمد احمدی، اصغر هاشمی، عبدالرضا منجزی هیات مدیره جدید انجمن تهیه کننده- کارگردانان سینمای ایران شدند. به گزارش سینماسینما، در انتخابات داخلی شورای مرکزی انجمن تهیه کننده- کارگردانان سینمای ایران، به اتفاق آرا توسط شورای مرکزی این انجمن، ابوالحسن داودی...

۱۴۰۲/۱۲/۲۰

علیرضا رئیسیان

گفت‌وگو با علیرضا رئیسیان درباره مهم‌ترین رویداد سینمایی کشور؛ جشنواره‌ای که انحصاری بود

علیرضا رئیسیان کارگردان و تهیه کننده سینما به بهانه برگزاری جشنواره فیلم فجر به نقد عملکرد مدیران پرداخت. به گزارش سینماسینما، تینا جلالی در روزنامه اعتماد نوشت: «شما نمی‌توانید سینمای معتبر ایران را در داخل و دنیا به مرحله‌ای برسانید که نه تنها سینماگران داخلی از آن استقبال نکنند که...

۱۴۰۲/۱۱/۲۹

نادر طالب زاده

عیادت معاون رئیس‌جمهور از نادر طالب‌زاده

معاون پارلمانی رئیس جمهور از نادر طالب زاده عیادت کرد.

۱۴۰۰/۱۰/۲۶

نادر طالب زاده

پیمان جبلی به عیادت نادر طالب‌زاده رفت

رئیس سازمان صداوسیما ساعاتی قبل از نادر طالب‌زاده، هنرمند عرصه سینما و تلویزیون در بیمارستان عیادت کرد.

۱۴۰۰/۱۰/۲۴

داوود رشیدی
الهام کردا

بدرقه عاشقانه داوود رشیدی به سوی خانه ابدی/ استاد هزار رنگ هنر آرام گرفت

سینماپرس: مراسم تشییع پیکر زنده یاد «داوود رشیدی» با حضور جمع کثیری از علاقه‌مندان به هنر او، از مقابل تالار وحدت برگزار شد.

۱۳۹۵/۰۶/۰۷

علی حاتمی
داوود رشیدی

واکنش «جمشید مشایخی» به خبر درگذشت «داوود رشیدی»

سینماپرس: جمشید مشایخی با ابراز تأسف از فوت داوود رشیدی، از ویژگی‌های اخلاقی این هنرمند و سال‌ها رفاقت و همکاری‌شان صحبت کرد.

۱۳۹۵/۰۶/۰۵


اکران «آویختگی» در سینماهای هنر و تجربه

فیلم سینمایی «آویختگی» به نویسندگی و کارگردانی مهدی رضایی و تهیه‌کنندگی عباس مرادیان از ششم دی‌ماه در سینماهای منتخب گروه سینمایی هنر و تجربه اکران می‌شود. به گزارش سینماسینما، فیلم سینمایی «آویختگی» یک ملودرام اجتماعی-عاشقانه درباره جوانی ترانه‌سرا و معتاد به مواد توهم‌زا به نام امیر و یلدا، بازیگر تئاتر...

۱۴۰۲/۰۹/۲۵


انتشار صدوسی‌وششمین ماهنامه ادبیات داستانی چوک

صدوسی‌وششمین ماهنامه ادبیات داستانی چوک – آذرماه۱۴۰۰ منتشر شد. به گزارش رسیده، صدوسی‌وششمین شماره ماهنامه ادبیات داستانی چوک به سردبیری مهدی رضایی و مشاوره سوری رحیمی انتشار یافت. علاقمندان می‌توانند ...ادامه مطلب

۱۴۰۰/۰۹/۰۳


برگزاری اولین جام استارت‌آپ‌های کشور در مجموعه آزادی

برگزاری اولین جام استارت‌آپ‌های کشور در مجموعه آزادی

اولین جام فوتبال دستی استارت‌آپ‌های کشور برگزار شد و طی آن تیم دونفره علی بابا به مقام قهرمانی رسید.

۱۳۹۶/۰۴/۲۲


نگاهی به آمار فروش فیلم‌ها در گیشه سینماهای چین؛ رقابت وونگ کار وای و جکی چان در گیشه چین

با شروع اکران فیلم‌های «فردا می‌بینمت» به تهیه‌کنندگی وونگ کار وای و «ببرهای

۱۳۹۵/۱۰/۰۹


تعطیلی جشنواره فجر در صورت عدم رعایت پروتکل‌ها

معاون بهداشت وزارت بهداشت گفت: اگر مشاهده شود در جشنواره فجر پروتکل‌ها رعایت نشده اند از برگزاری جشنواره در هر مرحله‌ای که باشد، جلوگیری می‌کنیم. به گزارش مهر، علیرضا رئیسی با اشاره به وضعیت شیوع کرونا در کشور، اظهار کرد: خوشبختانه با توجه به رعایت پروتکل‌ها حدود ۸۰ درصد مرگ...

۱۳۹۹/۱۱/۱۴


تولید فیلم «سوپ تند» آغاز شد

سینماپرس: تولید فیلم سوپ تند به کارگردانی علیرضا رئیسی و تهیه‌کنندگی جواد توکلیان آغاز شد.

۱۳۹۸/۰۳/۲۰

مسعود کیمیایی
سامان مقدم

زیر پوست شهر/ نگاهی به سریال «افعی تهران»

سینماسینما، محدثه واعظی‌پور سامان مقدم، در یک دهه اخیر، کارگردانی نبوده که کارهایش کنجکاوی‌برانگیز باشند. او که سابقه دستیاری مسعود کیمیایی را دارد، اواخر دهه هفتاد و با «سیاوش» روی صندلی کارگردانی نشست. در آن سال‌ها، که توجه به جوانان و ساخت فیلم‌های عاشقانه رونق داشت، «سیاوش» که بخشی از...

۱۴۰۳/۰۲/۱۰

مسعود کیمیایی

سعید امیرسلیمانی: «چون ابر در بهاران» از فیلم کیمیایی بیشتر فروخت!

سعید امیرسلیمانی: «چون ابر در بهاران» از فیلم کیمیایی بیشتر فروخت!

بازیگر پیشکسوت سینما، تئاتر و تلویزیون گفت: من فیلم هم کارگردانی کردم، در آن زمان فیلمم از فیلم مسعود کیمیایی بیشتر فروخت. اما شرایطی پیش آمد که به من گفتند ...ادامه مطلب نوشته سعید امیرسلیمانی: «چون ابر در بهاران» از فیلم کیمیایی بیشتر فروخت! اولین بار در بانی فیلم. پدیدار...

۱۴۰۳/۰۱/۱۹

تورج منصوری

تورج منصوری و لذت کار با مهرجویی، کیمیایی و سینما

تورج منصوری می‌گوید: وقتی پشت دوربین هستیم و کار را کلید می‌زنیم، دیگر فرزند پدرمان نیستیم، دوستی نداریم، آن لحظه فقط تمرکز یکپارچه روی موضوعی داریم که در حال خلق شدن است؛ این یعنی یک نوع اعتیاد که هیچ لذتی بیشتر از آن نیست.

۱۴۰۰/۰۶/۱۹

تورج منصوری

سینما شغل نیست یک‌جور زندگی است/ جلوی دوربین من بازیگر محدود نمی‌شود

تورج منصوری گفت: من معتقدم سینما یک شغل نیست بلکه یک‌جور زندگی است. کسانی که می‌خواهند وارد آن شوند باید متوجه باشند وارد عرصه‌ای می‌شوند که شکل زندگی بیرون نیست، یک‌جور دیگری است. نوشته سینما شغل نیست یک‌جور زندگی است/ جلوی دوربین من بازیگر محدود نمی‌شود اولین بار در سوره...

۱۴۰۰/۰۶/۱۹

فریدون جیرانی

در شب محمدعلی نجفی مطرح شد؛ روشنفکری که برای نجات سینما تلاش کرد

مراسم بزرگداشت محمد علی نجفی به همت کانون کارگردانان سینمای ایران و با مشارکت موزه سینما و فیلمخانه ملی ایران دوشنبه ۲۹ آذر ماه در سالن سینماتوگراف‌ موزه سینما برگزار شد. به گزارش سینماسینما به نقل از روابط عمومی کانون کارگردانان سینمای ایران، در ابتدای این مراسم که اجرای آن...

۱۴۰۰/۰۹/۳۰


در شب محمد علی نجفی چه گذشت؟

مراسم بزرگداشت محمد علی نجفی به همت کانون کارگردانان سینمای ایران و با مشارکت موزه سینما و فیلمخانه ملی ایران دوشنبه ۲۹ آذر ماه در سالن سینماتوگراف‌ موزه سینما برگزار شد.

۱۴۰۰/۰۹/۳۰

علی حاتمی
حسین پناهی

خاطره ای از حسین پناهی به روایت رسول نجفیان

رسول نجفیان می گوید: علی حاتمی آرزو داشت داستان های مختلفی را بسازد. هیچ وقت فرصت نشد با هم همکاری کنیم چندبار قرار بود با داوود رشیدی و علی حاتمی همکاری کنیم اما بیماری او شروع شد و فرصت این همکاری پیش نیامد.

۱۴۰۰/۰۴/۲۲

حسین پناهی

پخش تله تئاتری نوشته حسین پناهی و با بازی عزت الله مقبلی

پخش تله تئاتری نوشته حسین پناهی و با بازی عزت الله مقبلی

تئاتر تلویزیونی «یک گل و بهار»، در دو قسمت ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت، «عشق به افق خورشید» ۱۴ اردیبهشت و «سکوت» ۱۵ اردیبهشت ساعت ۱۷:۳۰ روانه آنتن شبکه چهار می‌ شوند.

۱۴۰۰/۰۲/۱۱

محمود کلاری
رضا کیانیان

معرفی داوران بخش سینمایی جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی

یک هیات هفت نفری متشکل از سینماگران صاحب‌نام، داوری بخش فیلم‌های سینمایی نخستین دوره جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی را به عهده دارند. نوشته معرفی داوران بخش سینمایی جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی اولین بار در سوره سینما پدیدار شد.

۱۴۰۳/۰۲/۰۹

محمود کلاری
رضا کیانیان

معرفی داوران جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی

یک هیئت هفت نفری، داوری بخش فیلم‌های سینمایی نخستین دوره جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی را به عهده دارند. به گزارش سینماسینما به نقل از روابط عمومی جشنواره ملی فیلم اقوام ایرانی، محمدعلی باشه‌آهنگر، حامد بهداد، ابوالفضل جلیلی، نیکی کریمی، محمود کلاری، رضا کیانیان و محمدحسین لطیفی، ۱۶ فیلم سینمایی...

۱۴۰۳/۰۲/۰۹

مسعود جعفری جوزانی

جعفری جوزانی سوگوار درگذشت خواهر

بانی‌فیلم: مسعود جعفری جوزانی کارگردان صاخب‌نام کشورمان، سوگوار درگذشت خواهر شد. امروز مطلع شدیم که خواهر مسعود جعفری جوزانی دار فانی را پداع گفت. مجلس بزرگداشت آن مرحومه روز سه ...ادامه مطلب نوشته جعفری جوزانی سوگوار درگذشت خواهر اولین بار در بانی فیلم. پدیدار شد.

۱۴۰۳/۰۲/۰۱

مسعود جعفری جوزانی

رییس سیمافیلم از همه چیز گفت؛ از سریال جوزانی و سلمان تا گاندو و پایتخت جدید!

مهدی نقویان رئیس سیمافیلم درباره ساخت چند سریال مهم در سال ۱۴۰۳، سرانجام سریال الف ویژه مسعود جعفری‌جوزانی در تلویزیون، تغییر در نظام پخش و رونق ساخت سریال‌های طنز توضیحاتی ...ادامه مطلب نوشته رییس سیمافیلم از همه چیز گفت؛ از سریال جوزانی و سلمان تا گاندو و پایتخت جدید! اولین...

۱۴۰۳/۰۱/۱۱


حضور «مردن در آب مطهر» در جشنواره فیلم فجر ۹۸

سینماپرس: جدیدترین ساخته برادران محمودی که این روزها توسط نیما جعفری جوزانی درحال تدوین است، به صداگذاری رسید.

۱۳۹۸/۰۸/۱۳