سیاوش که سال ها در سوئد مهاجر بوده و اکنون دارای همسر و فرزند سوئدی است، یک باره همه چیز خود را از دست رفته می بیند و تصمیم می گیرد به ایران بازگردد. سرنوشتی مبهم او را به جزیره ی قشم، یکی از جزایر آزاد جنوب ایران، می کشاند؛ جزیره ای که ورود خارجی ها به آن آزاد وخروج از آن به قصد رفتن به دیگر مناطق ایران مستلزم داشتن روادید ایران است.سیاوش به جزیره ی قشم می رود و همه ی دلتنگی هایش خط باریکی در آن سوی آب است.او با تلفن همراه مدام با همسرش صحبت می کند، سپس تلاش می کند حسین، دوست قدیمی اش را که در خرم آباد است پیدا کند تا شاید غم غربت و تنهایی در جزیره را فراموش کند. حسین به دلیل مشکلاتی که احتمالاً برای سیاوش به وجود خواهد آمد از او می خواهد که جزیره را ترک نکند اما سیاوش می خواهد از آب بگذرد. در این مدت سیاوش در جزیره به آدم هایی برخورد می کند که می خواهند از ایران خارج شوند. وقتی عبدو، دوستی که سیاوش در جزیره با او آشنا شده به یک سفر بی بازگشت می رود، سیاوش تصمیم می گیرد یک قایق اجاره کند و شبانه از قشم خارج شود و به بندرعباس برود،اما قایق ران در نزدیکی های بندرعباس به او مشکوک می شود و او را در تاریکی شب دوباره به قشم باز می گرداند.