چند آموزگار که بر پشت خود تخته سیاه حمل می کنند در جاده های کوهستانی کردستان، هم مرز با عراق در جستجوی کسانی هستند که به آنها درس بدهند ولی کسی را پیدا نمی کنند. ناگهان همه با شنیدن صدای هلی کوپتر پراکنده می شوند و سعی می کنند خود را پنهان کنند. سپس برای استتار، تخته سیاهشان را گل مالی می کنند و به زودی از هم جدا می شوند. فقط سعید و ریبوار همچنان با یکدیگر همراهند ولی همراهی آنها نیز مدت زیادی طول نمی کشد. ریبوار بالای کوه می رود و سعید عازم روستا می شود. سعید سر راهش با پیرمردی که نامه ای از پسر اسیرش دارد و نیز یک پیرزن برخورد می کند. ریبوار در کوهستان با چند پسر جوان که هر یک بسته ای را بر پشت خود حمل می کنند برخورد می کند. ریبوار درباره اهمیت خواندن و نوشتن با آن ها حرف می زند ولی بچه ها که از آن طرف مرز عراق جنس قاچاق با خود می آورند اهمیتی به گفته های او نمی دهند و از او می خواهند که راه را برایشان باز کند. از آن طرف، سعید به تعدادی پیرمرد که در میان آنها فقط یک زن جوان به نام حلاله با کودک خردسالش دیده می شود، برمی خورد. سعید تلاش می کند آنها را به فراگرفتن سواد تشویق کند ولی با بی اعتنایی آنها روبرو می شود که می گویند ما آواره ایم و دنبال مرز می گردیم. سعید می پذیرد تا در ازای چند گردو، راه را به آنها نشان دهد. حلاله که شوهرش مرده نیز می پذیرد تا در مقابل تخته سیاه سعید ـ به عنوان مهریه ـ همسر او شود. یکی از مردان، مراسم عقد را به جا می آورد ولی زن کوچک ترین توجهی به همسر جدیدش ندارد و تلاش های سعید برای باسواد کردن او نیز فایده ای ندارد. ریبوار نیز همچنان با بچه ها درباره سوادآموزی حرف می زند. هر دو گروه بچه ها و پیرمردها با صدای تیراندازی سربازان مرزی فرار می کنند و بچه ها می کوشند در میان گله گوسفندان خود را پنهان کنند، ولی عده ای از آنها کشته می شوند. سعید، پیرمردها را به نزدیکی مرز می رساند. آنها از سعید درخواست می کنند با آنها بماند ولی سعید نمی پذیرد و پیش از ترک آنها حلاله را طلاق می دهد، در حالی که تخته سیاهش همچنان نزد حلاله می ماند.