در یک سرزمین افسانه ای پسری در غلاف دنیا می آید و مردم بر این عقیده هستند که او می تواند شر حاکم ظالم را از سر مردم کوتاه کند، اما حاکم از به دنیا آمدن کودک مطلع می شود و دستور قتلش را می دهد ولیکن کودک نجات می یابد و در دامان زن و مرد میانسالی که فرزندی نداشتند، جوان برومندی می شود سعد که از قضا روزی حاکم را در شکارگاهش از مرگ نجات می دهد و حاکم با نشانه هایی که می گیرد در می یابد جوان همان کودکی است که قرار بود به قتل برسد، پس نامه ای محرمانه مبنی بر به قتل رساندن جوان خطاب به همسرش می نویسد و از جوان می خواهد که آن را به قصر برساند، اما در راه کوتوله های جنگل که دوستان سعد بودند حکم حاکم را می خوانند و متن را عوض می کنند و در دستور جدید تأکید بر ازدواج سعد با دختر حاکم می کنند. حاکم در برگشت به قصر، از موضوع مطلع می شود و دخترش را زندانی می کند و آزادی او را منوط به رفتن سعد به سرزمین دیو و آوردن چند تار موی دیو می داند. اما سعد با شجاعت تمام و گذشتن از خوان های بسیار موفق می شود و چون با سکه های طلا باز می گردد، پادشاه هم طمع می کند و راهی سرزمین دیو می شود.