میترا مطلع می گردد که تنها فرزندش صنم به علت بیماری چند روزی بیشتر زنده نخواهد بود. صنم که گویا از رفتن خود آگاه شده از مادر می خواهد که پدر گمشده اش را پیدا کند. میترا به جستجو می پردازد و در جشنواره ی تئاتر کودکان مردی را می بیند که تصور می کند شوهرش است اما بعد در می یابد که آقای افشاری شباهت زیادی با پدر صنم دارد و همسرش فوت کرده و با تنها دخترش زندگی می کند. پس از او خواهش می کند که چند روز باقی مانده از عمر صنم را برای او پدر باشد. افشاری اول نمی پذیرد، اما بعد به خاطر اینکه صنم او را می بیند ناچاراً می پذیرد. از طرفی دختر افشاری اول نمی پذیرد، اما بعد به خاطر اینکه صنم او را می بیند ناچاراً می پذیرد. از طرفی دختر افشاری به نام گلنوش که همسال صنم است پنهانی به خانه ی میترا می رود و تحت عنوان نوه ی خدمتکار خانه با آن ها زندگی می کند، اما بعد از چند روز صنم فوت می کند و گلنوش به همراه پدرش عازم شهر خود می شوند که در فرودگاه پشیمان شده و نزد میترا برمی گردد.