رستم، گروهبان بازنشسته ی ارتش، با خاتمه ی جنگ در وضع روحی ناراحت به زادگاهش بازمی گردد. همسر او که سرپرستی فرزندشان را به عهده داشته در کارگاه تعویض روغنی برادرش به کار مشغول است. رستم تصمیم می گیرد زمینی راکه سال ها پیش قول نامه کرده بازپس بگیرد، اما طرف دیگر قرارداد خواست او را اجابت نمی کند. رستم و پسر چهارده ساله اش به جنگل، بر سر زمین می روند و مشغول قطع درختان جنگلی می شوند. ایادی صاحب زمین او را به شدت مضروب می کنند. همسر رستم که از این وضع به تنگ آمده قصد دارد همراه مادرش، که از مهاجران روس است، پس از باز شدن مرز ایران و شوروی به آن سوی مرز برود. رستم با دوست نظامی بازنشسته ی خود به منزل مالک زمین می روند و پس از کشته شدن دوستش قباله ی زمین را بازپس می گیرد. او سپس به مرز می رود و همسرش را به خانه بازمی گرداند.