پیرزنی به نام ماه بانو به هنگام ترک روستای زادگاهش به یاد می آورد که سال ها قبل دکتر سنجر، پس از اتمام تحصیلات پزشکی به روستا می آید تا درمانگاهی احداث کند. دکتر به ماه بانو، که شوهرش را از دست داده، علاقه دارد اما ماه بانو به او روی خوش نشان نمی دهد. از طرف دیگر مقرب السلطان، بزرگ مالک روستا، می کوشد تا سنجر را به سوی خود جلب کند. او دختر عقب مانده اش را به ازدواج سنجر در می آورد. با شیوع وسیع وبا مقرب السلطان فوت می کند و مباشرش با اسناد و مدارک املاک و ثروت او می گریزد. سنجر با احساس غبن روستا را ترک می کند. ماه بانو پس از مرور این خاطرات به راهش ادامه می دهد.