امیر و همسرش هما، پس از سپری کردن تعطیلات عازم تهران هستند تا امیر به موقع در محل کارش، شرکت مخابرات، حاضر باشد. او هما را در رشت به خانه ی خواهرش می رساند و به طرف پایتخت حرکت می کند. در بین راه با پسر بچه ای تصادف می کند و به تصور آن که کشته شده محل حادثه را ترک می کند. در تهران مردی به نام نادر به او اطلاع می دهد که کیف پولش را در محل حادثه یافته و از او اخاذی می کند. نادر خود را پدر کودک معرفی می کند. او نیز سال ها پیش یک پای خود را در تصادف از دست داده و مصمم است امیر را، به دلیل آن که از محل حادثه گریخته، زجر بدهد. بر اثر تلفن ها و مراجعه های مکرر نادر به خانه ی امیر، هما نیز از ماجرا باخبر می شود. به مرور روشن می شود که فرزند نادر زنده است و او فقط قصد دارد از امیر و همسرش انتقام بگیرد. همسر نادر امیر را از قصد شوهرش مطلع می کند. موقعی که نادر قصد دارد هما را به قتل برساند امیر سر می رسد و همسرش را نجات می دهد.