یک گروه دیده بانی (بصیر، سعید و عزیز) برای شناسایی موقعیت دشمن به راه می افتند. بصیر و سعید در طول راه گذشتة خود را مرور می کنند و انگیزه خود را از آمدن به جبهه باز می گویند. سعید پس از خودکشی پدر، دوره کودکی را با دشواری سپری کرده است و بصیر پس از آن که روستای محل سکونتش بمباران شده و اهالی زیر آوار جان سپرده اند به جبهه آمده است. آن ها در درگیری با دو گشت عراقی یکی را می کشند و دیگری را به اسارت می گیرند. عزیز نیز کشته می شود. آن ها در ادامه راه به پیرمردی روستایی برمی خورند که اصرار دارد به جبهه برود. سعید در برخورد با او سخت متأثر می شود و پس از حمله پیروزمندانه ی سربازان ایرانی، از بصیر جدا می شود و در سنگر دیگری به جنگ ادامه می دهد.