پسر جوانی همراه با پدر پیر و بیمارش از خیابان های حاشیه شهر به راه می افتند و به بیمارستانی می رسند، مقابل در بیمارستان با آقای سامری برخورد می کنند. پدر از او صدقه می خواهد، سامری به پدر و پسر می گوید که اگر می خواهند به راحتی پولدار شوند فردا صبح ساعت شش سر چهار راه منتظر او باشند. صبح روز بعد پدر و پسر سوار کامیونی می شوند که دونرها را به آزمایشگاه می برند. پدر و پسر هنوز نمی دانند برای چه و به کجا می روند و از پرسش های خود نیز نتیجه نمی گیرند. در آزمایشگاه پدر متوجه می شود که می خواهند از او خون بگیرند و شدیداً به این عمل اعتراض می کند ولی از پسرش خون گرفته می شود و سامری در مقابل ۲۰ تومان به او پول می دهد. سامری از پسر می خواهد برای او کار کند و برای آزمایشگاه خون گیری دونر جمع آوری کند و بدین ترتیب پسر مشغول به کار می شود. پدر در این میان فوت می کند و پسر در این کار روز به روز بیشتر فعالیت می کند و زندگی تازه ای را آغاز می نماید.