اکبر، نادر، عباس و رضا، که روابط دوستانه شان از کودکی شکل گرفته است، هر یک در پی تحقق آرزوی خودش است: عباس و نادر لباس نظام به تن می کنند، اکبر به گروه دایی اش می پیوندد که قاچاقچی است؛ رضا، که فلج است، آرزویی جز ادامه ی دوستی با آن سه ندارد. معصومه، خواهر رضا، و اکبر به یکدیگر علاقمندند. اکبر در میان اعضای گروه قاچاقچی ها اعتباری کسب می کند و لقب «کوسه» می گیرد. اکبر در موقع حمل یک محموله ی قاچاق ژاندارمی را به قتل می رساند و با پیکری زخمی به خانه ی عباس می رود. عباس او را تحویل مأموران پلیس می دهد، و او در دادگاه به اعدام محکوم می شود. معصومه به ملاقات اکبر می رود و به عقد او درمی آید. اکبر، قبل از اعدام تقاضا می کند که نادر مأمور اجرای حکم اعدام او باشد. اکبر را در پیش چشمان گریان معصومه، عباس و رضا به جوخه ی اعدام می سپارند.