…و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند | نیمرخ

…و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

یادداشت رسیده – پیام نصیری خرم پس از تماشای سه اثر به نمایش درآمده «بغض»، «لانتوری» و «عصبانی نیستم» اینک می توان بدون درنظر داشتن نام کارگردان و تنها با تماشای تعداد انگشت شماری از صحنه های آن، دریافت که فیلم ساخته کدامیک از فیلمسازان سینمای ایران است. مولفه هایی که آهسته آهسته و در روندی کم فراز و نشیب به الگوهای ساختاری فیلم های درمیشیان بدل می شوند. سرمشق هایی که بازتاب دهنده روحیات، جهان بینی، دل نگرانی ها و تکانه های درونی خالقش به حساب می آیند. الگوهایی تکرار شونده در کلیت دیداری و درک شدنی فیلم، سامان بخش روایت و جهت دهنده زیرمتن های محوری و فرعی. هر سه فیلم برآیند نگاه خشماگین و بغض آلود فیلمساز نسبت به جامعه بی رحمی است که قربانیان خود را به طور عمده از میان نسلی سرگشته برمی گزیند که در گیر و دار تحولات اجتماعی سیاسی دهه های پیش ره به جایی نبرده و همواره مطالباتشان به دست فراموشی سپرده شده است. نوید قهرمان جوان «عصبانی نیستم» درحالی پا به جهان داستانی درمیشیان گذارده که انگیزه آفرینش، زیستن و نفس کشیدنش کم از پاشای «لانتوری» و حامد «بغض» ندارد. چرا که اتمسفر هر سه فیلم و سرنوشت قهرمانان بی پناه و طرد شده آنها از آبشخور یک ذهن پرسش مند و بی قرار تامین می شود. او نیز از سوی جامعه کنار گذاشته می شود (به بهانه اعتراض) و به تدریج در بن بستی گرفتار می آید که راه نجاتی نمی توان برای آن متصور شد. شخصیت های محوری هر سه فیلم در ذات خود، از بداندیشی و کژ خلقی بدور هستند. آنچه مسیرشان را به گرداب تباهی و اضمحلال رهنمون می شود، ناتوانی شان در برابر زالوصفتی اجتماعی است که در آن زیست می کنند. جامعه ای که هویت شان را سلب می کند. پیکر نحیف شان زیر رگبار تازیانه های آن خرد می شود و سرانجام چون زباله ای متعفن به گوشه ای پرتاب شان می کند. این تصویری است دهشتناک از موقعیت نسلی مغفول مانده که چون سرپناه امنی نمی یابد، در پرسه های بی امان و بی هدف خود، میان کوچه پس کوچه های این شهر بی مرز، پیگیر احقاق حق خویش است اما رنجوری اش امان پنجه افکندن در پنجه این حریف قدر قدرت را از وی می ستاند. با این حال پیش از کشیدن واپیسن نفس، می خواهد ذره ای از طعم عافیت گمشده را بچشد. چالش انسان و سیستم، از دیرباز یکی از کشش دار ترین الگوهای سازنده درام است که زیربنای عصبانی نیستم بر شالوده آن استوار شده. قهرمان در جستجوی هدفی تقلا می کند. در تکاپوی بدست آوردن است، اما نیرویی خارج از اراده و برتر و نیرومند تر از خواست و همت او سد می شود. کارشکنی می کند. راه می بندد. گویی عهد و پیمان بسته تا نوشیدن جرعه ای آب گوارا را تلخ گرداند. دست رد بر سینه می زند. زمین و زمان را هم که بهم بدوزی کوتاه نمی آید. عزمش را جزم کرده تا مجوز عبور ندهد. سخت است و نفوذ ناپذیر. احساس ندارد. شفقت سرش نمی شود. تمام هم و غمش زمین زدن است تا سرپا نشوی. رسم مبارزه با با این هماورد چغر و بد بدن چیست؟ نوید نمی داند. به هر سمتش حمله ور می شود ضد تاکتیک می خورد. بن بست. دست نیاز به هر سوی دراز می کند یاوری نیست. دلال و دلالیسم فرهنگ شده، سوداگری ارزش است و هر که در این وادی نیست، نیست باد. اما در برابر این ترسیم خوفناک بایستی درنگ کرد و آن شعار زدگی و فریادهای بی ذوق و قریحه کارگردان عصبانی «عصبانی نیستم» که از سویدای جان سر می هد، آنچنان که هیچ گوش شنوا و ناشنوایی از شنیدنش آرامش نیابند را از سینما جدا دانست. از این دست فغان سر دادن ها را هم او پیش از این تجربه کرده است و هم مخاطب بی گناه که به بهانه دیدن فیلمی رها شده از بند ممیزی و توقیف، راهی سینما می شود. سینما جایگاه صادر کردن قطعنامه نیست. رسالت دارد و مسئولیتش بس طاقت فرسا و مخاطره آمیز است. هرآنچه از برابر چشم می گذرد و جان می گیرد، سزاوار و درخور نقش بستن بر پرده سینما نیست. مترجم واقعیت، باید به واقعیت سینمایی عالم باشد. آنچه را که از دیده ها پنهان مانده بازگو کند. و الا داستان گویی در باب آنچه همه می دانند فضیلت نیست. بهادار نیست. ارزش افزوده به حساب نمی آید. راضی کردن آن احساس ناقدر و ناچیز که عموم برای التیامش به سینما می روند مایه تفاخر و برتری جویی نیست. افسوس از آن عاشقانه بی پیرایه. گرچه قدیمی است و نوآوری ندارد. بارها در معرض امتحان و نمایش قرار گرفته. شناخته شده است و زود رنگ می بازد. اما انگیزه است. تحرک می دهد. جان می بخشد و داستان را به پیش روی وا می دارد. افسوس از ستاره که رابطه بعیدش با نوید، از فاصله انسان و ستاره به عاریه گرفته شده است. نویدی که در جا می زند و ستاره ای که آخرین بخت نوید برای احراز هویتش است. واپسین تیر ترکش برای باقی ماندن در کارزار بی رحمی است که او را در خود فرو می بلعد. افسوس از ستاره که بودنش نوید را در دو راهی انتخاب به بند کشیده است و درام را نجات بخشیده. راه وصال محبوب با سرکشی و طغیان هم راستا نیست. آیا باید تسلیم شد و سکوت اختیار کرد؟ سر فرود آورد و دم برنیاورد؟ خشم درون را چه می شود؟ باید آب شد و بر شعله های آتش خویش ریخت؟ مگر آب و آتش را سر سازگاری است؟ سرسپردگی به چه قیمت؟ به کدامین بها؟ سازگاری و عافیت طلبی در قاموس نوید تعریف نشده. زمینه ساز این روزهای تیره و تار او را فرار از گوشه نشینی و لذت بازخواست کردن و پاسخ خواهی، فراهم آورده. روزگاری که برای یافتن جواب های پر شمارش به دانشگاه قدم گذاشته بود. پس جایگاه ستاره چیست؟ چه طعم گسی دارد این عشق. آیا او هم به سرنوشت دیگرانی بدل می شود که خویشتن خویش را به دست طوفان روزمرگی سپرده اند؟ پایان یافتن تلاطم نوید در گرو حل این معمای بزرگ است. دست و پا زدن قهرمانی تک افتاده میان دو گزینه، دو رقیب سر سخت. میان خود و ستاره. واپسین تمنای او از دنیا. ته مانده رویاها و آرزوهای برباد رفته. معامله می کند. یک ماه. هست و نیستش را چوب حراج می زند برای جلوگیری از سقوط آخرین سنگر. واپسین پناهگاه. نقطه امید و رهایی. پس اراده ای استوار نیاز است. شاید هم فرصتی برای کنار آمدن با مرگ تدریجی رویاهایی که بی رحمانه کنار تیرک راه بند تازیانه می خورند. شکست در این بازی به معنای ازهم گسیختن اساس زندگی است. پس باید دست از خویش بشوید برای بدست آوردن ستاره. قراردادی نانوشته منعقد می گردد. ستاره قیمت گزافی دارد بهای آن برابر است با بازستاندن ماهیت نوید. چاره چیست؟ نوید تنها دارایی نوید از دنیا است. از خویش می گریزد. آگاه است از سرنوشتی که در پس پرده پنهان شده اما کوتاه آمدن را بر نمی تابد. زمین خوردن عاجزانه را. تسلیم شدن پیش از موعد تعیین شده را. آخرین نگاه او در چشم پدر ستاره آمیزه ای است از امید و ناامیدی. امید به معجزه ای که شاید هرگز به وقوع نپیوندد اما کورسویی است که در جان نوید درخشیدن می گیرد و ناامیدی که از واقعیت های پیرامون سربرآورده و حلقه محاصره را آن به آن تنگ تر و تنگ تر می کند. گویی دست پنهانش را بر دهان قهرمان بی گناه و عصیانگر می نهد تا فریادش را در گلو بشکند. اجتماع بیمار نوید را بیمار، طلب می کند. سازشگر. ساکت و راکد. خاموش و بی صدا، خموده و گرفته. یا همرنگ آن می شود و به خدمت اهدافش در می آید یا کنار می نشیند و نظاره گیر عبور پرشتاب دیگران خواهد بود. نوید سقوط را پذیرفته اما این پایان ماجرا نیست. پا پس کشیدن نوید، مجوز تهاجم بیشتر ضدقهرمان است. دلالیسم شومی که در تار و پود اجتماع رسوخ کرده و فراگیر شده. با این وصف که اغراق به کار رفته در جان مایه آن منزجر کننده و آزاردهنده می نماید. همگان را به دیده کاسب کار و سوداگر نگریستن خلاف حقیقت است. این بزرگنمایی کلیت اثر را نشانه رفته. هم در آرایش پیرنگ و روایت و هم در شکل دیداری فیلم. در برهه ای که بازتاب دهنده انزوا و پریشان احوالی نوید است پذیرفتنی می کند اما تعمیمش به تمامیت فیلم، بیرون از حوصله دلیل و برهان است. چراکه نخ نما می شود. شعار می دهد. زمخت و بی قواره می شود. گویی مولف بر آن شده تا ترحم جمع کند برای قهرمانی از نسل خود. از دریچه ای دیگر فیلمش را محکمه ای کرده جهت صدور کیفرخواست برای تمام کسانی که مانند نوید نمی اندیشند. میان این طرز تلقی و واقعیت چه نسبتی حاکم است؟ کافی است بیننده به داوری بنشیند. در اندرونی ذهن خویش، پیرامون خواسته نوید و اوضاع و احوال متزلزل، بی پشتوانه و آینده مبهم او و موانعی که با آن مواجهه است با چرتکه حساب و کتاب، به سبک و سنگین کردن اقدام ورزد. بدون درنگ انگشت اتهام کارگردان با صفاتی چون مال پرست، سودجو، حریص و طمع ورز به سمت وی می گردد. ساده تر آنکه درمیشیان حکایت جوانی عاشق مسلک، پایبند به چارچوب های اخلاقی و ایستاده بر باورهای شخصی، ناسازگار اما مطرود از سوی جامعه را نقل می کند تا میزان فرصت طلبی و مادی نگری و فروکش کردن ارزش های انسانی در بن مایه تماشاگر سنجیده شود و سرانجام وی را در خلق چنین بن بستی بازخواست کند. پنداری فیلم و فیلمسازی بهانه است برای مرثیه سرایی، انتقام گیری و آوار شدن بر سر تماشاگر، برای نالیدن و گلایه کردن از هرچه هست و نیست. پرخاش کردن به زمین و زمان. به سیاسی و غیرسیاسی، عوام و خواص نمی شناسد. برچسب نامردمی را بر پیشانی ها می دوزد و بیشترین گناه را متوجه سیاسیون گذشته می کند. پافشاری و اصرار دارد. از کلام مستقیم یاری می جوید. تکرارهای چندباره برای کسب اطمینان از قدرت درک و فهم بیننده است. اینکه دریابد مسبب این نحوست کیست و چه کرده است. آنچه در این میان محو می شود شور و شوق سینما و داشتن لحن یکپارچه و همگون است. سینما محملی می شود در راستای گشایش عقده ها و گره ها. پاک کردن سینه از کینه ها، فروکاستن از فشارها و تب و تاب ها. تخلیه کردن درون از انرژی های منفی تلنبار شده. چندان که گویی فیلمساز نیز پای میز معامله، اعتبارش، تجربه اندوزی اش نزد بزرگان و آن هوشمندی و ظرافت در شکل دهی به زوج نوید و ستاره (که به نظر می آید گذشته پاشا و بارون «لانتوری» هستند) را چوب حراج می زند. ساخته اش را تاریخ مصرف دار می کند به بهای صدور بیانیه و اعلامیه و شب نامه و…. تاریخ سینما ارزشمندترین داور است، هرچند که صلاح کار خویش خسروان دانند.

نوشته …و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند اولین بار در بانی‌فیلم پدیدار شد.

منبع: بانی فیلم
آدرس کوتاه: http://www.rokh.in/news/41229
دیدگاه

آخرین خبرها
مرتبط با خبر
خبرهای پربازدید


نمایش فیلم سینمایی «حورا» در جشنواره کودک اشتوتگارت

نمایش فیلم سینمایی «حورا» در جشنواره کودک اشتوتگارت

سینماپرس: «حورا» به کارگردانی غلامرضا ساغرچیان در جشنواره فیلم کودک اشتوتگارت به روی پرده رفت.

۱۳۹۵/۰۹/۲۲