مونولوگ
خاطره عزت ا… انتظامی از «ستارخان»
یادم می آید در صحنه ای اسب ستارخان بدون سوار به سوی من می آید، علی گفت وقتی اسب نزدیک تو رسید محکم می زنی در گوش اسب و این دیالوگ را می گویی: «سوارت کو؟» این دیالوگ خیلی به دلم نشست و من با یک حس خاص و بغضی که در صدا داشتم این دیالوگ را گفتم. در پلان بعدی علی گفت اسب ستارخان را ناز و نوازش کن و این دیالوگ را بگو: «من یه سوار پیدا می کنم.»
***
خاطره ای از ژولیت بینوش درباره فیلم «آبی»
یادم هست وقتی اوّلین نسخه فیلمنامه «آبی» را خواندم همه روز داشتم اشک میریختم. این تلخترین داستانیست که خواندهام. تلفن زدم به کریشتف(کیشلوفسکی). هنوز اشک میریختم.گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید.» ولی من صدایم درنمیآمد. نمیتوانستم حرف بزنم. از صدای گریهام فهمید چهکسی آنورِ خطّ است. گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟» گریهام بیشتر شد. سرم را تکان میدادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آنورِ خط این سر تکاندادن را نمیدید.گفت «اگر دوست داری بیا اینجا.» دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.یکساعت بعد خانه کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوهای را که برایم آورده بود میخوردم.فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول میکنی؟»گفتم «حتماً قبول میکنم، ولی میترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همهاش گریهام میگیرد.» بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی میفهمی که گریه ژولی اینقدر هم معمولی نیست.»راست میگفت. آخرین صحنهی فیلم را که میگرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه میکردم؛ جوری که انگار اشکهام هیچوقت بند نمیآیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشکها همینجور میریختند. وقتی کات داد و گفت «خوب بود.» جدّیجدّی داشتم از هوش میرفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوهای برایم حاضر کرده.گفت «این را که بخوری خوب میشوی. خوبِ خوب.»و راست میگفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.وقتی برای اوّلینبار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. اینبار هم اشک میریختم.دلم برای ژولی (کاراکتری که در این فیلم ایفا کرد)میسوخت. هنوز هم میسوزد.
***
کیانوش عیاری درباره منتقدان
من میگویم فیلم نباید مرا وادار به فکر کردن بکند. فرق نبوغ و غیرنبوغ همین جاست. من میگویم فیلم آرمانی من فیلمی است که بدون این که مرا از نظر ذهنی خسته بکند بابت استخراج مفاهیم، اوّل با فیلم ارتباط عاطفی برقرار کنم، و اگر فیلم پشتوانه نیرومندی داشته باشد به من هم منتقل خواهد شد. امّا منتقدان کارشان دشوار است. آنان مثل کسی هستند که ناچارند بروند و شکم را پاره کنند و گوشت و استخوان و خون و چیزهای اعصابخردکن را ببینند!
***
نظرات تند اینگمار برگمان نسبت به اورسن ولز
او فقط یک شوخی است! ولز برای من قلابی است! ستایشهای نثارشده به او بیش از حد اغراقآمیز است. او آدمی توخالی بود و کارهایش جذابیتی هم ندارد. او مرده است.«همشهری کین» هم که من یک نسخه از آن را هم دارم و محبوب همه منتقدین سینما است و همیشه هم در رأس بهترینهای انتخابی قرار دارد؛ اما واقعاً دلیل این همه ستایش از آنرا نمیفهمم. این فیلم تماماً خسته کننده است. بعلاوه، به بازیهای «همشهری کین» نگاه کنید، همهشان افتضاح هستند! ولز با نقابی که به چهرهاش چسبیده راه میرود. قرار است ویلیام راندلف هرست، میلیاردر معروف باشد، اما میتوانید در همهی صحنهها فاصله بین نقاب روی صورت و پوستاش را تشخیص دهید. افتضاح است! خیر، همشهری کین فیلم بدی است که مرا از فرط ملال به جانکندن میاندازد!
نوشته مونولوگ اولین بار در بانیفیلم پدیدار شد.
منبع:
بانی فیلم