اکبر آقا که در یزد شیرینی پزی دارد از ترس دردسرهای بچه دار شدن، تن به ازدواج نمی دهد، در صورتی که برادر کوچکش اصغرآقا در اصفهان دارای همسر و چند فرزند قد و نیم قد است. اصغرآقا طی تماسی دعوت می کند تا اکبر برای متأهل شدن و ضمناً انجام کاری به اصفهان برود. اکبر با اتوبوس راهی اصفهان می شود، اما در اتوبوس به خواب می رود و خواب می بیند که در اتوبوس پدر و مادری بچه ی نوزاد خود را به او می سپارند و فرار می کنند و بعد هم در اصفهان زنی از سادگی او استفاده می کند و بچه ی نوزادش را به او می دهد و دفعه ی سومی نیز بر اثر حادثه ای نوزادی به او سپرده می شود و او دارای سه نوزاد ناخواسته می شود و به همین علت ماجرای خواستگاری هم بهم می خورد و او ناراحت قصد برگشت به یزد می کند. اما ناگهان با صدایی از خواب بیدار می شود و درمی یابد که هنوز در اتوبوس یزد ـ اصفهان است.