لوکوموتیوران پیر جنوبی با شروع جنگ مجبور به ترک شهر می شود اما امید پسرش و تازه دامادش در شهر می مانند و به دفاع در مقابل دشمن می پردازند. و تنها یک بار به دیدن خانواده می آیند و دیگر خبری از آن ها نمی شود. لوکوموتیوران بعد از اینکه همسرش را از دست می دهد به اتفاق دختر و نوه ی مریضش عطیه منتظر برگشت پسر و دامادش هستند که البته بعد از تمام شدن جنگ و آمدن اسراء باز هم هیچ خبری از آن ها نمی شود. تا اینکه یکی از آزادگان به نام دکتر شادمان خبر شهادت امید، لوکوموتیوران را به او می دهد و چند روز بعد هم ستاد معراج شهداء خبر شهادت داماد لوکوموتیوران را به آن ها می دهد. از طرفی دکتر شادمان دوست امید، تصمیم می گیرد عطیه نوه ی پیرمرد را عمل کند و بعد از عمل موفقیت آمیز عطیه و به هوش آمدنش، او دکتر شادمان را در هیئت پدر می بیند و او را پدر خطاب می کند.