فیلم آدمک ها | نیمرخ

آدمک ها

مراد که از نوجوانی به دلیل جرایم مختلف در زندان بوده، پیش از آزاد شدن به سراغ پیرمردی به نام حشمت می رود که مراد بسیار مدیون اوست. پیرمرد از او می خواهد پس از آزادی سراغ زنی به نام شهره که باتوقش در یک پارک است برود و او را بکشد. در قبال آن قول می دهد تمام ارثیه اش را شامل اتومبیل، ویلا و خانه ای در دبی به او ببخشد. مراد از زندان آزاد می شود و چون خانه و جا و مکانی ندارد، مستقیم به همان پارک می رود و با مردی معتاد و پسر نوجوانش نیما آشنا می شود. آنها از سر بی پولی و مراد هم برای اینکه خود را سرگرم کند تا شهره به پارک بیاید، با هم شروع به معرکه گیری می کنند. نقاش جوانی به نام کامران هم با آنکه آدمی ثروتمند است، به پارک پناه آورده و آنجا نقاشی پرتره می کشد. مرد معتاد می میرد و نیما و مراد به تنهایی معرکه گیری می کنند و پول درمی آورند. طلبکاران پدر نیما به سراغش می آیند و قصد دارند به جای طلبشان نیما را با خود ببرند، اما نیما در واقع دختراست، سعی می کند رابطه اش را با او محدود کند و او را نزد مادربزرگش در شمال بفرستد، اما نیما قبول نمی کند چون دلبسته مراد شده است. مراد در این مدت متوجه آمد و رفت شهره به پارک شده، اما نمی تواند به هدفش که کشتن اوست برسد. تا اینکه از طریق پسر نقاش، نشانی او را پیدا می کند و به سراغش می رود، اما در مواجهه با شهره به حقایقی دیگر می رسد و درمی یابد که حشمت در واقع باعث بدبختی شهره و مرگ تنها پسرش امید شده است. مراد از قتل او پشیمان می شود و وقتی از خانه خارج می شود نیما را می بیند که منتظر اوست و این بار او نیز به دختر ابراز علاقه می کند. از آن سو طلبکاران پدر نیما که او را تعقیب کرده اند مجدداً قصد دزدیدن نیما را دارند، ولی مراد با آنها درگیر می شود و نهایتاً نیما با ضربه سنگی یکی از آنها را می کشد. نیما به زندان می افتد و مراد در دیداری که با او دارد می گوید منتظرش می ماند تا از زندان بیرون بیاید و با هم به شمال بروند.

خبرهای پربازدید